تک پارتی:)
با اینکه خسته بودم، قدم هامو سریع برمیداشتم تا به مترو برسم
وقتی توی ایستگاه وایسادم چند دقیقه بعدش مترو اومد و در ها باز شدن
اروم قدم هامو به داخل مترو برداشتم و یه گوشه نشستم
هیچ کس اونجا نبود، البته عجیبم نبود... چون بخاطر اضافه کاری هام امشب ساعت ۱۲ به مترو رسیدم
ایرپادمو از تو جیبم دراوردم و شروع کردم به اهنگ گوش کردن
سرمو به پشت صندلی مترو تکیه دادم و چشمامو بستم
اصلا نفهمیدم کی به ایستگاه بعدی رسیدم انقدر خسته بودم
وقتی در مترو باز شد یه پسر تقریبا هم سن خودم وارد شد و روی صندلی کنار در نشست
اهمیتی ندادم و به گوشیم خیره شدم
بعد بار دوم که داخل تونل تاریکی رفتیم سرمو اروم بالا اوردم
با دیدنش که جلوم نشسته و بهم زل زده خشکم زد
ولی خیلی زود خودمو جمع کردم
اما اون یه حرکت یهویی زد که باعث شد سرمو به سمتش بچرخونم و نگاهش کنم
دستاشو روی زانو هاش گزاشت و با چشمای ترسناکش بهم نگاه کرد
-میتونم باهات اهنگ گوش کنم؟
قبل از اینکه جوابمو بهش بدم خودشو صندلی کناریم پرت کرد و یکی از ایرپاد هارو گزاشت توی گوش خودش
میتونستم قلبمو که از ترس، تند تر همیشه میزد حس کنم
سعی کردم خودمو با موقعیت کنار بیارم و قلبمو اروم کنم...
ولی اون توی تونل بعدی منو از یقه لباسم کشید و روی زمین پرتم کرد
بعد از اومدن به خودم سعی کردم از روی خودم هولش بدم ولی وزنش سنگین تر از این حرفا بود
دستشو سمت پشتش برد و طولی نکشید که چاقویی رو از جیبش دراورد
چشمام حالت ترسیده ای به خودش گرفت
میخواستم دستشو بگیرم تا کاری انجام نده ولی زود تر از من اقدام کرد..
دردو با تمام وجودم حس میکردم!
میتونستم بفهمم که چاقوش رو توی بدنم تکون میده و به بیشتر درد کشیدنم تمایل داره
نمیتونستم کاری کنم...
چشمام اروم اروم داشت خوابالود میشد و چیزی تا تموم شدن زندگیم نبود
به چشماش زل زده بودم، حدس میزدم اون اخرین تصویری باشه که میدیدم
چشمامو بستم و خودمو به سرنوشتم سپردم
-اره، اره من یه روانی ام...
و این جمله، اخرین جمله ای بود که شنیدم و بعدش یه صدایی بلند از سکوت!
سلام سرنوشت:)
وقتی توی ایستگاه وایسادم چند دقیقه بعدش مترو اومد و در ها باز شدن
اروم قدم هامو به داخل مترو برداشتم و یه گوشه نشستم
هیچ کس اونجا نبود، البته عجیبم نبود... چون بخاطر اضافه کاری هام امشب ساعت ۱۲ به مترو رسیدم
ایرپادمو از تو جیبم دراوردم و شروع کردم به اهنگ گوش کردن
سرمو به پشت صندلی مترو تکیه دادم و چشمامو بستم
اصلا نفهمیدم کی به ایستگاه بعدی رسیدم انقدر خسته بودم
وقتی در مترو باز شد یه پسر تقریبا هم سن خودم وارد شد و روی صندلی کنار در نشست
اهمیتی ندادم و به گوشیم خیره شدم
بعد بار دوم که داخل تونل تاریکی رفتیم سرمو اروم بالا اوردم
با دیدنش که جلوم نشسته و بهم زل زده خشکم زد
ولی خیلی زود خودمو جمع کردم
اما اون یه حرکت یهویی زد که باعث شد سرمو به سمتش بچرخونم و نگاهش کنم
دستاشو روی زانو هاش گزاشت و با چشمای ترسناکش بهم نگاه کرد
-میتونم باهات اهنگ گوش کنم؟
قبل از اینکه جوابمو بهش بدم خودشو صندلی کناریم پرت کرد و یکی از ایرپاد هارو گزاشت توی گوش خودش
میتونستم قلبمو که از ترس، تند تر همیشه میزد حس کنم
سعی کردم خودمو با موقعیت کنار بیارم و قلبمو اروم کنم...
ولی اون توی تونل بعدی منو از یقه لباسم کشید و روی زمین پرتم کرد
بعد از اومدن به خودم سعی کردم از روی خودم هولش بدم ولی وزنش سنگین تر از این حرفا بود
دستشو سمت پشتش برد و طولی نکشید که چاقویی رو از جیبش دراورد
چشمام حالت ترسیده ای به خودش گرفت
میخواستم دستشو بگیرم تا کاری انجام نده ولی زود تر از من اقدام کرد..
دردو با تمام وجودم حس میکردم!
میتونستم بفهمم که چاقوش رو توی بدنم تکون میده و به بیشتر درد کشیدنم تمایل داره
نمیتونستم کاری کنم...
چشمام اروم اروم داشت خوابالود میشد و چیزی تا تموم شدن زندگیم نبود
به چشماش زل زده بودم، حدس میزدم اون اخرین تصویری باشه که میدیدم
چشمامو بستم و خودمو به سرنوشتم سپردم
-اره، اره من یه روانی ام...
و این جمله، اخرین جمله ای بود که شنیدم و بعدش یه صدایی بلند از سکوت!
سلام سرنوشت:)
۲۴.۶k
۰۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.