ادامه (وقتی بهت خیانت میکنه و.....)
#هیونجین
#استری_کیدز
(این ادامه ی یک تکپارتی هست که به درخواست شما ادامش دادم...چون تکپارتی قدیمی هست پارت اولش رو توی اسلاید های دوم و سوم گزاشتم و اینم بقیشه)
دخترک خودش رو از مرد جدا کرد
× هوم...هیونی...از این به بعد بیا بیشتر همو ببینیم...
هیون لبخندی زد
_ البته....
با شنیدن سر و صدا های بیرون هر دو فرد نگاهشون رو به پنجره دادن...
× چیشده ؟...
هیون کمی توی فکر رفت و بعد بوسه ای به پیشونیه دخترک زد...
_ نگران نباش عشقم....همینجا بمون من زود برمیگردم...
لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت...
به سمت در خروجی کمپانی رفت که با جمعیتی انبوه از مردم و صدای آژیر های پلیس و اورژانس که همه جا رو گرفته بود....مواجه شد....
تعجب کرد و نگاهی به اطراف انداخت...
با دیدن فردی که روی برانکارد بود تعجبش بیشتر از قبل شد....
توی شوک فرو رفت....وقتی صورت پر از خونت رو دید...برای لحظه ای تمام بدنش به لرزه درومد...همینطور توی شوک بود که ماشین به حرکت افتاد و اونم به سرعت خودش رو به ماشینش رسوند و سوارش شد و شروع کرد به دنبال کردن آمبولانس....
.
بلاخره بعد از رسیدن به دم در از ماشین با عجله پیاده شد و به سمت تویی که توی برانکارد دراز کشیده بودی و پرستارا داشتن تورو به سمت اتاق عمل میبردن اومد و همینطور که اشک میریخت دنبالت میکرد تا اینکه بلاخره یکی از پرستارا جلوش رو گرفت و تورو به داخل اتاق عمل بردن جایی که حالا هیون دیگه نمیتونست تورو ببینه....
نفس نفس میزد...نمیتونست تمام این اتفاقات رو هضم کنه....
روی صندلی نشست و سرش رو بین دستاش گرفت و سعی میکرد آروم باشه...مدام نفس نفس میزد تا بلکه بتونه نفساش رو منظم کنه اما...نمیتونست....
.
.
(۴ ساعت بعد...)
همینطور که روی صندلی نشسته بود ، نا امیدانه به در اتاق عمل زل زده بود....
حالا نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده....چیکار کنه....
کسی که کلی خاطره باهاش ساخته بود...حالا تصادف کرده بود و حتی نمیدونست حال فعلیش چطوره....نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت اما با شنیدن صدای باز شدن در و ورود فردی سریع از جاش بلند شد و به مردی که با لباس عمل از اتاق خارج شده بود نگاه میکرد
_ ا...آقای دکتر...
دکتر نگاهش رو به هیونی که درمورنده بود انداخت...
÷ هوم...شما؟
هیون لب زد :
_ م..من....همسر خ...خانوم کیم هستم...
دکتر آروم سرش رو تکون داد
÷ هموم...خوب...راستش ایشون حالشون خوبه....نگران نباشید....کمی نیاز به استراحت دارن چون بخشی از استخون هاشون شکسته اما ترمیم میشه و جایی برای نگرانی نیست....
هیون آروم سرش رو تکون داد
_ ا...الان ک...کجاست؟...
÷ ایشون رو به اتاق مخصوصی منتقل کردن
#استری_کیدز
(این ادامه ی یک تکپارتی هست که به درخواست شما ادامش دادم...چون تکپارتی قدیمی هست پارت اولش رو توی اسلاید های دوم و سوم گزاشتم و اینم بقیشه)
دخترک خودش رو از مرد جدا کرد
× هوم...هیونی...از این به بعد بیا بیشتر همو ببینیم...
هیون لبخندی زد
_ البته....
با شنیدن سر و صدا های بیرون هر دو فرد نگاهشون رو به پنجره دادن...
× چیشده ؟...
هیون کمی توی فکر رفت و بعد بوسه ای به پیشونیه دخترک زد...
_ نگران نباش عشقم....همینجا بمون من زود برمیگردم...
لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت...
به سمت در خروجی کمپانی رفت که با جمعیتی انبوه از مردم و صدای آژیر های پلیس و اورژانس که همه جا رو گرفته بود....مواجه شد....
تعجب کرد و نگاهی به اطراف انداخت...
با دیدن فردی که روی برانکارد بود تعجبش بیشتر از قبل شد....
توی شوک فرو رفت....وقتی صورت پر از خونت رو دید...برای لحظه ای تمام بدنش به لرزه درومد...همینطور توی شوک بود که ماشین به حرکت افتاد و اونم به سرعت خودش رو به ماشینش رسوند و سوارش شد و شروع کرد به دنبال کردن آمبولانس....
.
بلاخره بعد از رسیدن به دم در از ماشین با عجله پیاده شد و به سمت تویی که توی برانکارد دراز کشیده بودی و پرستارا داشتن تورو به سمت اتاق عمل میبردن اومد و همینطور که اشک میریخت دنبالت میکرد تا اینکه بلاخره یکی از پرستارا جلوش رو گرفت و تورو به داخل اتاق عمل بردن جایی که حالا هیون دیگه نمیتونست تورو ببینه....
نفس نفس میزد...نمیتونست تمام این اتفاقات رو هضم کنه....
روی صندلی نشست و سرش رو بین دستاش گرفت و سعی میکرد آروم باشه...مدام نفس نفس میزد تا بلکه بتونه نفساش رو منظم کنه اما...نمیتونست....
.
.
(۴ ساعت بعد...)
همینطور که روی صندلی نشسته بود ، نا امیدانه به در اتاق عمل زل زده بود....
حالا نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده....چیکار کنه....
کسی که کلی خاطره باهاش ساخته بود...حالا تصادف کرده بود و حتی نمیدونست حال فعلیش چطوره....نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت اما با شنیدن صدای باز شدن در و ورود فردی سریع از جاش بلند شد و به مردی که با لباس عمل از اتاق خارج شده بود نگاه میکرد
_ ا...آقای دکتر...
دکتر نگاهش رو به هیونی که درمورنده بود انداخت...
÷ هوم...شما؟
هیون لب زد :
_ م..من....همسر خ...خانوم کیم هستم...
دکتر آروم سرش رو تکون داد
÷ هموم...خوب...راستش ایشون حالشون خوبه....نگران نباشید....کمی نیاز به استراحت دارن چون بخشی از استخون هاشون شکسته اما ترمیم میشه و جایی برای نگرانی نیست....
هیون آروم سرش رو تکون داد
_ ا...الان ک...کجاست؟...
÷ ایشون رو به اتاق مخصوصی منتقل کردن
۲۷.۸k
۱۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.