(پارت40)
ته*ویو
الان که هممون تو ماشینیم میخوام بگم.
همچی رو به این دوا داداش
ته:بچها
کوک:چیه
ته:تو و نامجون.......
نامجون:خب
ته:شما دو تا داداشید
نویسنده*ویو
جانکوک با تمام سرعت میرفت.
تهیونگ این حرف و زد.
یهو جانکوک و نامجون به تهیونگ نگاه کرد.
جانکوک حواسش پرت شد.
که یهو..............
ماشین زد بهشون.
توی جاده بودن.
وقتی خوردن ماشین ها بهم.
ماشین جانکوک ۳ بار چرخید.
ته*ویو
داشتم توضیح میدادم.
که........
نویسنده ویو
همه دور ماشین تهیونگ و نامجون و جانکوک دور شدن.
جانکوک*ویو
تصادف کردیم.....
یه صدایی تو سرم پخش میشه
:زززنننگگ ببززنییددد امبولانننس(با تکرار)
چشمام و نمیتونم باز کنم.
یهو دیدم.
توی یه جنگل هستم.
که پر مه هست.
جیمین یهو اومد پیشم.
کوک:جیمینا(با گریه)
جیمین:جونکوکی دلم برات تنگ شده بود
کوک:منم دلم برات تنگ شده بود بیا بریم بجنب(با گریه)
جیمین:جانکوک من نمیتونم باهات بیام نمیتونم تورو با خودم ببرم برگرد پیش نامجون و تهیونگ
کوک:چرا نمیتونی بیای
جیمین:چون من مردم
کوک:اینجا چخبره(با گریه)
ته*ویو
چشمام باز نمیشه
یهو داخل یه جنگل پیدا شدم.
دور ورم نگاه کردم.
داد زدم.
جانکوک،نامجون
دیدم نامجکن کنارمه.
از یه جای جنگل صدای جیمینی اومد و جانکوک.
من و نامجون بدو بدو رفتیم.
اونجا دیدم.
جیمین که این روح لاره با جانکوک حرف میزنه.
وقتی دیدم جیمین اونجاست.
با بدوبدو رفتم سمتش.
بغلش کردم.
تهیونگ:کجا بودی هیونگ(با گریه)
جیمین:تهیونگ دلم براتون تنگ شده بود
نامجون:واقعی هست الان.
جیمین:من باید برم،نمیتونم ببرمتون
داشت قدم قدم مارو ترک میکرد
رفتم سمتش
ته:جیمینا من و ببر بدون تو نمیتونم.(با گریه)
جیمین:منم نمیتونم اجازه بدم شماره ببرم.
ته:بیشتر از هرکس تو این دتیا عاشقتم هیونگ این و بدون(با گریه)
جیمین:توهم همینطور
نامجون:نرو خواهش میکنیم(با گریه)
جیمین داشت میرفت و من با گریه.
داشتم نگاهش میکردم که یهو غیب شد
الان که هممون تو ماشینیم میخوام بگم.
همچی رو به این دوا داداش
ته:بچها
کوک:چیه
ته:تو و نامجون.......
نامجون:خب
ته:شما دو تا داداشید
نویسنده*ویو
جانکوک با تمام سرعت میرفت.
تهیونگ این حرف و زد.
یهو جانکوک و نامجون به تهیونگ نگاه کرد.
جانکوک حواسش پرت شد.
که یهو..............
ماشین زد بهشون.
توی جاده بودن.
وقتی خوردن ماشین ها بهم.
ماشین جانکوک ۳ بار چرخید.
ته*ویو
داشتم توضیح میدادم.
که........
نویسنده ویو
همه دور ماشین تهیونگ و نامجون و جانکوک دور شدن.
جانکوک*ویو
تصادف کردیم.....
یه صدایی تو سرم پخش میشه
:زززنننگگ ببززنییددد امبولانننس(با تکرار)
چشمام و نمیتونم باز کنم.
یهو دیدم.
توی یه جنگل هستم.
که پر مه هست.
جیمین یهو اومد پیشم.
کوک:جیمینا(با گریه)
جیمین:جونکوکی دلم برات تنگ شده بود
کوک:منم دلم برات تنگ شده بود بیا بریم بجنب(با گریه)
جیمین:جانکوک من نمیتونم باهات بیام نمیتونم تورو با خودم ببرم برگرد پیش نامجون و تهیونگ
کوک:چرا نمیتونی بیای
جیمین:چون من مردم
کوک:اینجا چخبره(با گریه)
ته*ویو
چشمام باز نمیشه
یهو داخل یه جنگل پیدا شدم.
دور ورم نگاه کردم.
داد زدم.
جانکوک،نامجون
دیدم نامجکن کنارمه.
از یه جای جنگل صدای جیمینی اومد و جانکوک.
من و نامجون بدو بدو رفتیم.
اونجا دیدم.
جیمین که این روح لاره با جانکوک حرف میزنه.
وقتی دیدم جیمین اونجاست.
با بدوبدو رفتم سمتش.
بغلش کردم.
تهیونگ:کجا بودی هیونگ(با گریه)
جیمین:تهیونگ دلم براتون تنگ شده بود
نامجون:واقعی هست الان.
جیمین:من باید برم،نمیتونم ببرمتون
داشت قدم قدم مارو ترک میکرد
رفتم سمتش
ته:جیمینا من و ببر بدون تو نمیتونم.(با گریه)
جیمین:منم نمیتونم اجازه بدم شماره ببرم.
ته:بیشتر از هرکس تو این دتیا عاشقتم هیونگ این و بدون(با گریه)
جیمین:توهم همینطور
نامجون:نرو خواهش میکنیم(با گریه)
جیمین داشت میرفت و من با گریه.
داشتم نگاهش میکردم که یهو غیب شد
۱۰.۴k
۰۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.