فیک عشق و سلطنت p:9
اسلاید 3 عکس قصرشون+
پرش زمانی به عصر:
ویو ا.ت:
مراسم دو ساعت دیگه شروع میشد
از استرس داشتم میمردم
تو اتاق بودم که خدمتکارا و ملکه سویون وارد اتاقم شدن
بلند شدم تعظیم کوتاهی کردم
سویون:دخترم اومدیم حاضرت کنیم. حموم کردی؟؟
ا.ت:بله...
سویون:خب خدمتکارا لباس رو بیارید
ا.ت:یه لباس قشنگ اوردند
یهو دیدم خدمتکارا اومدن سمتم میخواستن لختم کن...
عادت کرده بودم ولی جلو مادر شوهر ایندمم.....
اروم لباسم رو از تنم در اوردن و من لخت جلو ملکه و خدمتکارا بودم
از خجالت قرمز شده بودم...
مغز سویون:
وای چقدر بدنش قشنگ بوود. سفید و صاف کمر باریک منحنی های برجسته....
خوشبحالت تهیونگ..
چه عروسی دارم منن....
مغز ا.ت:
وای نکنه همجنسگرا باشن ....
نگا نکن بیناموس....
نه بابا اینا انقدر دیدن...
خدمتکارا لباس رو تنم کردن ( اسلاید 2)
ور شروع کردن موهام رو درست کردن و رو صورتم ارایش ملایمی کردن...
سویون:خیلی قشنگ شدی-لبخند
ا.ت:ممنونم.شما هم خیلی قشنگید
تهیونگ وارد اتاق شد
ا.ت:تهیونگ با یه لباس مشکی و موهای بسته شده اومد تو اتاق... ضربان قلبم بالا رفته بود....
سویون:وای پسر کوچولوم باورم نمیشه انقدر بزرگ شدی داری ازدواج میکنی...
یعنی میشه من نوه ام رو هم ببینم؟؟
ذهن ا.ت:وایسا... بچه؟؟... نههه-خجالت
تهیونگ:چرا نمیشه مامان جان؟؟ تو از منم سر حال تری...
سویون:چیه حسودیت میشه؟؟
وای ولش کن نگا عروسم چقدر قشنگهه-به سمت ا.ت رفت و دستش رو گذاشت رو شونه ا.ت
تهیونگ نگاهی به ا.ت کرد و لبخند زد...
سویون:خب الان دیگه مراسم شروع میشه چند دقیقه دیگه شما هم بیاین
من رفتم
تهیونگ:مامان وای...
سویون از اتاق خارج شد
ا.ت سرش رو پایین انداخته بود و لبش رو گاز میگرفت
تهیونگ:استرس داری؟؟
ا.ت:نه فقط...
تهیونگ:همه چی خوب پیش میره نگران نباش
یهو پادشاه وارد اتاق شد
دوتایی همزمان تا کمر خم شدن
پادشاه:اوه ببخشید مزاحم خلوتتون شدم-خنده
تهیونگ و ا.ت:چیی؟؟ نهه..
پادشاه:خب میخواستم بگم که امشب اگه اعلام کنیم که ا.ت میخواد ملکه اینده کشور و همسر تهیونگ بشه 100 درصد جاسوسایی از ایالت پدر ا.ت اینجا هستند و این خبر رو به پدر ا.ت میفرستن
ا.ت:بعدش چی میشه؟؟؟
پادشاه:ببین وقتی پدرت این رو بشنوه هیچوقت نمیتونه به ما حمله کنه و بلایی سرما بیاره نگران نباش خب؟؟
فقط ممکنه نوما یکم اذیت کنه که اونم مشکلی نیست....
ا.ت:اگه اتفاقی واسه کشور شما بیوفته من نمیتونم خودم رو ببخشم...
پادشاه:هیچ اتفاقی نمیوفته نگران نباشید...
حالا هم بیاید بریم مهمونا منتظرن
به تهیونگ اشاره کرد که دست ا.ت رو بگیره و بیاد
تهیونگ دستش رو دست ا.ت حلقه کرد و به سمت ایوان قصر که دید به حیاط قصر و مردم داشت راه افتادن...
پارت بعد:246 تایی شدیم_40 کامنت
پرش زمانی به عصر:
ویو ا.ت:
مراسم دو ساعت دیگه شروع میشد
از استرس داشتم میمردم
تو اتاق بودم که خدمتکارا و ملکه سویون وارد اتاقم شدن
بلند شدم تعظیم کوتاهی کردم
سویون:دخترم اومدیم حاضرت کنیم. حموم کردی؟؟
ا.ت:بله...
سویون:خب خدمتکارا لباس رو بیارید
ا.ت:یه لباس قشنگ اوردند
یهو دیدم خدمتکارا اومدن سمتم میخواستن لختم کن...
عادت کرده بودم ولی جلو مادر شوهر ایندمم.....
اروم لباسم رو از تنم در اوردن و من لخت جلو ملکه و خدمتکارا بودم
از خجالت قرمز شده بودم...
مغز سویون:
وای چقدر بدنش قشنگ بوود. سفید و صاف کمر باریک منحنی های برجسته....
خوشبحالت تهیونگ..
چه عروسی دارم منن....
مغز ا.ت:
وای نکنه همجنسگرا باشن ....
نگا نکن بیناموس....
نه بابا اینا انقدر دیدن...
خدمتکارا لباس رو تنم کردن ( اسلاید 2)
ور شروع کردن موهام رو درست کردن و رو صورتم ارایش ملایمی کردن...
سویون:خیلی قشنگ شدی-لبخند
ا.ت:ممنونم.شما هم خیلی قشنگید
تهیونگ وارد اتاق شد
ا.ت:تهیونگ با یه لباس مشکی و موهای بسته شده اومد تو اتاق... ضربان قلبم بالا رفته بود....
سویون:وای پسر کوچولوم باورم نمیشه انقدر بزرگ شدی داری ازدواج میکنی...
یعنی میشه من نوه ام رو هم ببینم؟؟
ذهن ا.ت:وایسا... بچه؟؟... نههه-خجالت
تهیونگ:چرا نمیشه مامان جان؟؟ تو از منم سر حال تری...
سویون:چیه حسودیت میشه؟؟
وای ولش کن نگا عروسم چقدر قشنگهه-به سمت ا.ت رفت و دستش رو گذاشت رو شونه ا.ت
تهیونگ نگاهی به ا.ت کرد و لبخند زد...
سویون:خب الان دیگه مراسم شروع میشه چند دقیقه دیگه شما هم بیاین
من رفتم
تهیونگ:مامان وای...
سویون از اتاق خارج شد
ا.ت سرش رو پایین انداخته بود و لبش رو گاز میگرفت
تهیونگ:استرس داری؟؟
ا.ت:نه فقط...
تهیونگ:همه چی خوب پیش میره نگران نباش
یهو پادشاه وارد اتاق شد
دوتایی همزمان تا کمر خم شدن
پادشاه:اوه ببخشید مزاحم خلوتتون شدم-خنده
تهیونگ و ا.ت:چیی؟؟ نهه..
پادشاه:خب میخواستم بگم که امشب اگه اعلام کنیم که ا.ت میخواد ملکه اینده کشور و همسر تهیونگ بشه 100 درصد جاسوسایی از ایالت پدر ا.ت اینجا هستند و این خبر رو به پدر ا.ت میفرستن
ا.ت:بعدش چی میشه؟؟؟
پادشاه:ببین وقتی پدرت این رو بشنوه هیچوقت نمیتونه به ما حمله کنه و بلایی سرما بیاره نگران نباش خب؟؟
فقط ممکنه نوما یکم اذیت کنه که اونم مشکلی نیست....
ا.ت:اگه اتفاقی واسه کشور شما بیوفته من نمیتونم خودم رو ببخشم...
پادشاه:هیچ اتفاقی نمیوفته نگران نباشید...
حالا هم بیاید بریم مهمونا منتظرن
به تهیونگ اشاره کرد که دست ا.ت رو بگیره و بیاد
تهیونگ دستش رو دست ا.ت حلقه کرد و به سمت ایوان قصر که دید به حیاط قصر و مردم داشت راه افتادن...
پارت بعد:246 تایی شدیم_40 کامنت
۳۰.۸k
۰۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.