𝑺𝒉𝒐𝒕 13 🌒⛓️
𝑺𝒉𝒐𝒕 13 🌒⛓️
دستشو گرفتم و بلند شدم باهاش رفتم تو حیاط ذهنم خیلی مشغول بود نمیتونستم تمرکز کنم
جیمز : جیمین انقدر خودتو اذیت نکن
جیمین : ... اگه خوب نشه مجبوریم
جیمز : میدونم ولی تو باید به زندگی ادامه بدی
چیزی نگفتم و سرمو با دستام گرفتم این چند وقته خیلی داغون شده بودم
با صدای گوشیم سرمو بالا اوردم و به صفحه گوشی نگاه کردم ناشناس بود تماسو وصل کردم
.. : الو.. سلام قای پارک
جیمین : سلام ببخشید شما؟
.. : من منشی باباتون هستم خوشحالم بگم ایشون میخوان شمارو ببینن
جیمین : چی؟ منو؟
.. : بله خودشون گفتن بهتون بگم
جیمین : ... باشه بهش بگید میام
اینو گفتم و گوشیو قطع کردم
جیمز : چیشده؟
جیمین : بابام میخواد منو ببینه... حتی وقت نداره خودش بهم زنگ بزنه
پوزخند زدم تو این وضعیت فقط اون کم بود از جام بلند شدم و رو به جیمز گفتم
جیمین : بیا بریم یه سر به ا/ت بزنم بعدش میرم تو پیشش میمونی؟
جیمز : البته ک میمونم تو برو
جیمین : مرسی جیمز
لبخند زد
جیمز : کاری نکردم
با هم رفتیم داخل بیمارستان رفتم تا به ا/ت سر بزنم هنوزم بیهوش بود
یه نفس عمیق کشیدم و بعد از خداحافظی با جیمز به سمت شرکت حرکت کردم جالبه یعنی میتونه با من چه کاری داشته باشه .... بهتره ذهنمو مشغول نکنم الان میرم پیشش میفهمم
.......
وقتی رسیدم ماشینو نگه داشتم و پیاده شدم... به سمت اتاقش راهی شدم در زدم و رفتم داخل
جیمین : سلام
دنیل : سلام پسرم خوش اومدی بیا بشین باهات کار دارم
رفتم جلو و روی صندلی نشستم
دنیل : خب چخبرا؟ کارت چطوره؟ خوب پیش میره؟
جیمین : بد نیست
دنیل : از همون اولم میدونستم این کار بدردت نمیخوره تو باید بیای اینجا کار ک
نزاشتم ادامه حرفشو بگه بازم میخواست منو نصیحت کنه
جیمین : بابا نمیخوای کارتو بگی؟
به چشمام نگاه کرد
جیمز : جیمین... کاترینو یادته؟
جیمین : آره دختر عموم ک رفته بود آمریکا
جیمز : خوبه یادته... خب تو قراره با اون ازدواج کنی
جیمین : چییی( با داد )
انقدر یهویی گفت ک داد زدم
جیمز : پسرم چرا داد میزنی چیز جدیدی نیست از بچگی قرار بود اینطوری باشه
جیمین : بابا داری چی میگی؟ این امکان نداره
جیمز : چرا امکان نداشته باشه؟ اون تورو میخواد
جیمین : اما من نمیخوام( با داد )
جیمز : جیمین آروم باش
جیمین : دیگه هیچ وقت برای من نقشه نکش ک با زندگیم چیکار کنی
اینو گفتم و از اونجا اومدم بیرون به من میگه برو با اون دختر ازدواج کن اصلا به تو چه ک من با کیم.... دیگه دارم دیوونه میشممم
یکم نشستم رو صندلی تا آرومشم و بعدش بلند شدم و به سمت بیمارستان رفتم
دیگه شب و روزم اونجا میگذشت از اینکه کنار ا/ت باشم احساس خیلی خوبی بهم دست میداد
وقتی رسیدم پیاده شدم و رفتم داخل بیمارستان جیمز تا منو دید سریع دویید پیشم
جیمز : جیمین... جیمین
نفس نفس میزد
جیمین : چیشده جیمز.. تروخدا بگو چیشده؟
جیمز : ا/ت... ا/ت
جیمین : ا/ت چیشده جیمز( با داد ) چیزیش شده؟
جیمز : جیمین ا/ت... نیست
یه لحظه حرفشو باور نکردم
جیمین : چی؟
جیمز : ا/ت نیستش
سرجام خشک شده بودم
دستشو گرفتم و بلند شدم باهاش رفتم تو حیاط ذهنم خیلی مشغول بود نمیتونستم تمرکز کنم
جیمز : جیمین انقدر خودتو اذیت نکن
جیمین : ... اگه خوب نشه مجبوریم
جیمز : میدونم ولی تو باید به زندگی ادامه بدی
چیزی نگفتم و سرمو با دستام گرفتم این چند وقته خیلی داغون شده بودم
با صدای گوشیم سرمو بالا اوردم و به صفحه گوشی نگاه کردم ناشناس بود تماسو وصل کردم
.. : الو.. سلام قای پارک
جیمین : سلام ببخشید شما؟
.. : من منشی باباتون هستم خوشحالم بگم ایشون میخوان شمارو ببینن
جیمین : چی؟ منو؟
.. : بله خودشون گفتن بهتون بگم
جیمین : ... باشه بهش بگید میام
اینو گفتم و گوشیو قطع کردم
جیمز : چیشده؟
جیمین : بابام میخواد منو ببینه... حتی وقت نداره خودش بهم زنگ بزنه
پوزخند زدم تو این وضعیت فقط اون کم بود از جام بلند شدم و رو به جیمز گفتم
جیمین : بیا بریم یه سر به ا/ت بزنم بعدش میرم تو پیشش میمونی؟
جیمز : البته ک میمونم تو برو
جیمین : مرسی جیمز
لبخند زد
جیمز : کاری نکردم
با هم رفتیم داخل بیمارستان رفتم تا به ا/ت سر بزنم هنوزم بیهوش بود
یه نفس عمیق کشیدم و بعد از خداحافظی با جیمز به سمت شرکت حرکت کردم جالبه یعنی میتونه با من چه کاری داشته باشه .... بهتره ذهنمو مشغول نکنم الان میرم پیشش میفهمم
.......
وقتی رسیدم ماشینو نگه داشتم و پیاده شدم... به سمت اتاقش راهی شدم در زدم و رفتم داخل
جیمین : سلام
دنیل : سلام پسرم خوش اومدی بیا بشین باهات کار دارم
رفتم جلو و روی صندلی نشستم
دنیل : خب چخبرا؟ کارت چطوره؟ خوب پیش میره؟
جیمین : بد نیست
دنیل : از همون اولم میدونستم این کار بدردت نمیخوره تو باید بیای اینجا کار ک
نزاشتم ادامه حرفشو بگه بازم میخواست منو نصیحت کنه
جیمین : بابا نمیخوای کارتو بگی؟
به چشمام نگاه کرد
جیمز : جیمین... کاترینو یادته؟
جیمین : آره دختر عموم ک رفته بود آمریکا
جیمز : خوبه یادته... خب تو قراره با اون ازدواج کنی
جیمین : چییی( با داد )
انقدر یهویی گفت ک داد زدم
جیمز : پسرم چرا داد میزنی چیز جدیدی نیست از بچگی قرار بود اینطوری باشه
جیمین : بابا داری چی میگی؟ این امکان نداره
جیمز : چرا امکان نداشته باشه؟ اون تورو میخواد
جیمین : اما من نمیخوام( با داد )
جیمز : جیمین آروم باش
جیمین : دیگه هیچ وقت برای من نقشه نکش ک با زندگیم چیکار کنی
اینو گفتم و از اونجا اومدم بیرون به من میگه برو با اون دختر ازدواج کن اصلا به تو چه ک من با کیم.... دیگه دارم دیوونه میشممم
یکم نشستم رو صندلی تا آرومشم و بعدش بلند شدم و به سمت بیمارستان رفتم
دیگه شب و روزم اونجا میگذشت از اینکه کنار ا/ت باشم احساس خیلی خوبی بهم دست میداد
وقتی رسیدم پیاده شدم و رفتم داخل بیمارستان جیمز تا منو دید سریع دویید پیشم
جیمز : جیمین... جیمین
نفس نفس میزد
جیمین : چیشده جیمز.. تروخدا بگو چیشده؟
جیمز : ا/ت... ا/ت
جیمین : ا/ت چیشده جیمز( با داد ) چیزیش شده؟
جیمز : جیمین ا/ت... نیست
یه لحظه حرفشو باور نکردم
جیمین : چی؟
جیمز : ا/ت نیستش
سرجام خشک شده بودم
۲۹.۷k
۰۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.