فیک عشق دردسرساز
«پارت:۳۱»
لعنت بهت هایون تموم حس حال فیلم دیدنم پرید...تلوزیون و خاموش کردم و کنترل و انداختم رو مبل و منتظر نگاه در میکردم.
جودی اومد و توی دستش پر بود از پلاستیکای خوراکی
+اینا چیه جودی؟
~اینا رو سفارش دادم بیارن که فردا بریم بیرون با خودمون خوراکی داشته باشیم
+کجا؟ مگه قراره جایی بریم؟
~فعلا که بیکار شدی باید از وقت آزادمون استفاده کنیم هوم؟
چشمکی زد و رفت سمت آشپزخونه و با صدای بلند تری ادامه داد...
~توام برو تو اتاق بخواب که فردا باید زود بیدار بشی.
خسته بودم برای همین مخالفتی نکردمو رفتم و روی تخت دراز کشیدم و به دقیقه نکشیده بود که خوابم برد.
با تکونای شدیدی که بهم وارد شد بیدار شدم و با صورت خندون جودی روبه رو شدم.
دلم میخواست مثل سگ بزنمش چون من عصبی میشم کسی اینجوری بیدارم کنه.
+چته وحشی دستمو کندی
~پاشو دیگه هایون منتظره،پاشو آرایش کن لباساتو عوض کن امروز قراره خیلی خوش بگذرهههه
از روی تخت بلند شدمو رفتم دست و صورتمو شستم بعد خشک کردن صورتم نشستم جلوی آینه و آرایش کردم با اینکه یه محافظ خشن بودم اما خب منم دخترم بعضی مواقع نیازه که حس دخترونگیمو تو وجودم حس کنم..
رفتم سمت کمد و خواستم لباس مشکی بپوشم که جودی دادو بیداد راه انداخت و مجبورم کرد یه لباس روشن تر بپوشم...
یه لباس نوک مدادی با شلوار کرم پوشیدمو موهامو گوجه ای بالای سرم بستم و دو تا از موهای جلوی سرمو روی صورتم ریختم.
~چه دافی شدی دختر!
+میزنم لهت میکنما!
جودی سریع نشست صندلی عقب و من تا خواستم بشینم درو بست و گفت...
~کجا کجا؟ شما برو جلو
بدون حرف در جلو رو باز کردمو نشستم که متوجه نگاه های خیره هایون شدم...نگاهمو ازش گرفتم..
~اهم پسر خاله جون نمیخوای بس کنی؟ تمومش کردی دختره رو راه بیوفت دیگه دیرمون شد.
هول شده ماشین و روشن کرد و جدی به راه افتاد....
برام عجیبه! تهیونگ که گفت هرکاری کنم باید بفهمه پس چرا این مدت خبری ازش نشد؟ نه زنگ نه پیام نه چیزی
پوف کلافه ای کشیدمو به منظره بیرون نگاه میکردم..
که بالاخره رسیدیم و منه بدبخت نمیدونستم قراره چه اتفاقاتی بیوفته....
(لایک و کامنت فراموش نشه😘فکر میکنید چه اتفاقاتی قراره بیوفته؟)
لعنت بهت هایون تموم حس حال فیلم دیدنم پرید...تلوزیون و خاموش کردم و کنترل و انداختم رو مبل و منتظر نگاه در میکردم.
جودی اومد و توی دستش پر بود از پلاستیکای خوراکی
+اینا چیه جودی؟
~اینا رو سفارش دادم بیارن که فردا بریم بیرون با خودمون خوراکی داشته باشیم
+کجا؟ مگه قراره جایی بریم؟
~فعلا که بیکار شدی باید از وقت آزادمون استفاده کنیم هوم؟
چشمکی زد و رفت سمت آشپزخونه و با صدای بلند تری ادامه داد...
~توام برو تو اتاق بخواب که فردا باید زود بیدار بشی.
خسته بودم برای همین مخالفتی نکردمو رفتم و روی تخت دراز کشیدم و به دقیقه نکشیده بود که خوابم برد.
با تکونای شدیدی که بهم وارد شد بیدار شدم و با صورت خندون جودی روبه رو شدم.
دلم میخواست مثل سگ بزنمش چون من عصبی میشم کسی اینجوری بیدارم کنه.
+چته وحشی دستمو کندی
~پاشو دیگه هایون منتظره،پاشو آرایش کن لباساتو عوض کن امروز قراره خیلی خوش بگذرهههه
از روی تخت بلند شدمو رفتم دست و صورتمو شستم بعد خشک کردن صورتم نشستم جلوی آینه و آرایش کردم با اینکه یه محافظ خشن بودم اما خب منم دخترم بعضی مواقع نیازه که حس دخترونگیمو تو وجودم حس کنم..
رفتم سمت کمد و خواستم لباس مشکی بپوشم که جودی دادو بیداد راه انداخت و مجبورم کرد یه لباس روشن تر بپوشم...
یه لباس نوک مدادی با شلوار کرم پوشیدمو موهامو گوجه ای بالای سرم بستم و دو تا از موهای جلوی سرمو روی صورتم ریختم.
~چه دافی شدی دختر!
+میزنم لهت میکنما!
جودی سریع نشست صندلی عقب و من تا خواستم بشینم درو بست و گفت...
~کجا کجا؟ شما برو جلو
بدون حرف در جلو رو باز کردمو نشستم که متوجه نگاه های خیره هایون شدم...نگاهمو ازش گرفتم..
~اهم پسر خاله جون نمیخوای بس کنی؟ تمومش کردی دختره رو راه بیوفت دیگه دیرمون شد.
هول شده ماشین و روشن کرد و جدی به راه افتاد....
برام عجیبه! تهیونگ که گفت هرکاری کنم باید بفهمه پس چرا این مدت خبری ازش نشد؟ نه زنگ نه پیام نه چیزی
پوف کلافه ای کشیدمو به منظره بیرون نگاه میکردم..
که بالاخره رسیدیم و منه بدبخت نمیدونستم قراره چه اتفاقاتی بیوفته....
(لایک و کامنت فراموش نشه😘فکر میکنید چه اتفاقاتی قراره بیوفته؟)
۲۳.۷k
۲۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.