رمان ولگرد
رمان ولگرد
پارت پانزدهم
خودمو بالا کشیدم و لبه ی پنجره ی وایستادم.زل زدم به سنگ فرش هایی که قرار بود چند دقیقه دیگه از خون من رنگین شه.
صدایی از اون طرف رو به آرمین گفت-در بشکن.
در شکست و آرمین و عمه و آقای به اصطلاح بابا اومدن تو.
فرصتی برای حرف زدن بهشون ندادم و خودمو پرت کردم پایین.
صدای جیغ عمه به همراه عربده ی آرمین بلند شد.
افتادم زمین و درد وحشتناکی بدنم در بر گرفت.
لبخندی رو لبم نشست.عمه و آرمین و بابارو میدیدم که از بالا خیره شدن بهم.
در عرض یک ثانیه نگهبانا بالا سرم جمع شدن و آرمین و بقیه خودشون از بالا به پایین رسوندن.
عمه خودش میزد و بابا شوکه زل زده بود بهم.آرمین دستاش گذاشته بود رو سرش و نمیدونست چیکار کنه.
درد تو قسمت پشتی سرم هر لحظه بیشتر میشد.مرگ با چشام میدیدمش.اصلا و ابدا از کارم پشیمون نبودم.
چشام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم.
آرمین
زل زده بودم به پایین و نمیدونستم چیکار کنم.اون ملکه ی من بود که اونطور افتاد؟
لحظه ی افتادنش از جلو چشام کنار نمیرفت.
زودتر از مامان و دایی از اتاق بیرون رفتم و خودم رسوندم بالا سرش.
دستام گذاشتم رو سرم.همش تقصیر من بود.من بودم که آوردمش آمریکا ، من بودم که بهش کم محلی کردم ، من بودم که یه هفته غیب شدم ، من بودم که به دایی گفتم که دخترش اینجاست.
دستم رفت سمت گوشیم و زنگ زدم به بیمارستان.
بعد ۱۰ دقیقه آرام بردن.قلبم درد گرفته بود.اگه چیزیش میشد من چیکار میکردم.
به خودم اومدم و سریع سوار ماشینم شدم و راه افتادم سمت بیمارستان.
سرعتم انقد زیاد بود که سر ۵ دقیقه رسیدم.
ماشین نگه داشتم و پیاده شدم.
دویدم سمت بیمارستان.جلو پذیرش وایستادم و گفتم+آرام مهرآرا همون دختری که الان آوردنش کجا بردن؟
بی تفاوت نگاهی بهم کرد و گفت-تو اتاق عمله.
مشتم محکم کوبیدم به دیوار.لعنت به من.دویدم سمت اتاق عمل و همونجا جلو درش نشستم رو زمین.
••••
هنوز آرام تو اتاق عمله.مامان تسبیحش تو دستش میچرخوند و ذکر میگفت.دایی سیاوش فکر کنم حداقل ۱۰۰۰۰ بار راهرو رو بالا پایین کرده بود.
و من؛منی که حتی نمیدونم چند ساعت یا چند دقیقه گذشته.
تیک تاک ساعت رو مخم بود.حرفای اون روزم به آرام تو مغزم میپیچیدن.لعنت به من که همیشه گند میزدم.
با بیرون اومدن دکتر از اتاق عمل ، پریدم سمتش و گفتم+دکتر حال زنم چطوره؟
-عمل موفقی بود میتونید بعد از اینکه به هوش اومد ببینینش.
مامان خداروشکری گفت و دکتر با ببخشیدی ازمون فاصله گرفت.تنها کسی که واکنشی نشون نداد دایی بود که ساکت وایستاده بود.
آرام
چشام باز کردم و زل زدم به سقف سفید.اینجا کجا بود؟اصلا من کیم؟چرا هیچی یادم نیست.اینا چیه بهم وصل کردن.
پارت پانزدهم
خودمو بالا کشیدم و لبه ی پنجره ی وایستادم.زل زدم به سنگ فرش هایی که قرار بود چند دقیقه دیگه از خون من رنگین شه.
صدایی از اون طرف رو به آرمین گفت-در بشکن.
در شکست و آرمین و عمه و آقای به اصطلاح بابا اومدن تو.
فرصتی برای حرف زدن بهشون ندادم و خودمو پرت کردم پایین.
صدای جیغ عمه به همراه عربده ی آرمین بلند شد.
افتادم زمین و درد وحشتناکی بدنم در بر گرفت.
لبخندی رو لبم نشست.عمه و آرمین و بابارو میدیدم که از بالا خیره شدن بهم.
در عرض یک ثانیه نگهبانا بالا سرم جمع شدن و آرمین و بقیه خودشون از بالا به پایین رسوندن.
عمه خودش میزد و بابا شوکه زل زده بود بهم.آرمین دستاش گذاشته بود رو سرش و نمیدونست چیکار کنه.
درد تو قسمت پشتی سرم هر لحظه بیشتر میشد.مرگ با چشام میدیدمش.اصلا و ابدا از کارم پشیمون نبودم.
چشام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم.
آرمین
زل زده بودم به پایین و نمیدونستم چیکار کنم.اون ملکه ی من بود که اونطور افتاد؟
لحظه ی افتادنش از جلو چشام کنار نمیرفت.
زودتر از مامان و دایی از اتاق بیرون رفتم و خودم رسوندم بالا سرش.
دستام گذاشتم رو سرم.همش تقصیر من بود.من بودم که آوردمش آمریکا ، من بودم که بهش کم محلی کردم ، من بودم که یه هفته غیب شدم ، من بودم که به دایی گفتم که دخترش اینجاست.
دستم رفت سمت گوشیم و زنگ زدم به بیمارستان.
بعد ۱۰ دقیقه آرام بردن.قلبم درد گرفته بود.اگه چیزیش میشد من چیکار میکردم.
به خودم اومدم و سریع سوار ماشینم شدم و راه افتادم سمت بیمارستان.
سرعتم انقد زیاد بود که سر ۵ دقیقه رسیدم.
ماشین نگه داشتم و پیاده شدم.
دویدم سمت بیمارستان.جلو پذیرش وایستادم و گفتم+آرام مهرآرا همون دختری که الان آوردنش کجا بردن؟
بی تفاوت نگاهی بهم کرد و گفت-تو اتاق عمله.
مشتم محکم کوبیدم به دیوار.لعنت به من.دویدم سمت اتاق عمل و همونجا جلو درش نشستم رو زمین.
••••
هنوز آرام تو اتاق عمله.مامان تسبیحش تو دستش میچرخوند و ذکر میگفت.دایی سیاوش فکر کنم حداقل ۱۰۰۰۰ بار راهرو رو بالا پایین کرده بود.
و من؛منی که حتی نمیدونم چند ساعت یا چند دقیقه گذشته.
تیک تاک ساعت رو مخم بود.حرفای اون روزم به آرام تو مغزم میپیچیدن.لعنت به من که همیشه گند میزدم.
با بیرون اومدن دکتر از اتاق عمل ، پریدم سمتش و گفتم+دکتر حال زنم چطوره؟
-عمل موفقی بود میتونید بعد از اینکه به هوش اومد ببینینش.
مامان خداروشکری گفت و دکتر با ببخشیدی ازمون فاصله گرفت.تنها کسی که واکنشی نشون نداد دایی بود که ساکت وایستاده بود.
آرام
چشام باز کردم و زل زدم به سقف سفید.اینجا کجا بود؟اصلا من کیم؟چرا هیچی یادم نیست.اینا چیه بهم وصل کردن.
۲.۵k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.