پارت دو داستان دلبر بال و پر شکسته
منتظر جواب مامان نموندم، از پلهها بالا رفتم؛ وارد اتاقم شدم. چشمم به لپ تاپ افتاد؛ اشکهام روان شد. باید سانیار رو فراموش میکردم؟ آخه چطوری؟ فراموش کردن اون مساوی با مرگم بود، ولی خواستههای آقاجون باید اجرا بشه، پس چارهی دیگهای ندارم.
حولهم رو برداشتم، رفتم حموم. دو ساعت تموم در حمام اشک ریختم و با خودم گفتم " کاش بابام زنده بود! اون نمیذاشت آقاجون بهم زور بگه" ولی حیف!
وقتی از حموم بیرون اومدم، ساعت شده بود شش عصر! لباسهام رو از درون کمد درآوردم؛ گذاشتمشون روی تخت تا بعداً تنم کنم. حوله پیچ روی تخت نشستم.
صدای در اتاق بلند شد؛ میدونستم مامانِ! مگه به جز اون کس دیگهای هم دارم؟ "بفرمایید" آرومی گفتم.
مامانم اومد تو اتاق، کنارم رو تخت نشست. برگشتم بهش نگاه کردم؛ به زنی که تموم این سالها با سختی و رنج بزرگم کرده بود.
لبخندی زد، یک دستش رو دور کمرم حلقه کرد و من رو کشید تو بغلش، سرم رو
روی شونهاش گذاشتم، شروع کرد بهحرف زدن:
- دلبر بال و پرشکستهای، مادر چرا چشمهای زیبات قرمزه؟ نبینم غصه بخوری!
سرم رو بهشونهاش فشردم، اونهم حس کرد بهش نیاز دارم که من رو محکمتر بغل کرد.
حرفش رو ادامه داد:
- میدونی دلبر مامان! من تو این چندسالی که بابات رو از دست دادیم، خیلی سعی کردم جای خالیش رو برات پر کنم، ولی میدونم که موفق نشدم؛ مخصوصاً امروز بدجور جای خالیش احساس میشه. اگه بود مطمئنن نمیذاشت بابابزرگت تو رو مجبور کنه به ازدواج.
از شنیدن صدای بغضدار مامان حالم بد شد، پریدم وسط حرفهاش:
- مامانی این چهحرفیه؟ شما تموم این این سالها جوری جای خالیش رو برام پر کردید که من حتی یک لحظه هم احساس نکردم بابا نیست. لطفاً دیگه از این حرفها نزنید! حالا هم بگید لباسها بهم میاد؟ میخوام بهترین عروس دنیا بشمها!
بعد تموم شدن حرفم به مسخرگی ابروهام رو انداختم بالا که باعث شد مامان بخنده و "دیوونه"ای نثارم کنه. لبخندی زد و گفت:
- قشنگن.
اتاقم رو ترک کرد.
درسته من داغونم ولی قرار نیست که حال مامانم رو بدتر کنم، برای خوشحالیه اون هم که شده، خودم رو شاد نشون میدم.
لباسها رو پوشیدم، آرایش کمی کردم. از اتاق رفتم بیرون، ساعت هشت بود که زنگ در رو زدن؛ مامانم آیفون رو جواب داد، گفت:
- بفرمایید!
من هم کنارش جلوی در ایستادم تا بهشون خوش آمد بگم.
اول آقاجون وارد شد، به من لبخندی زد، پشتسرش عمه و شوهرش اومدن بهشون سلام دادم.
عمه بغلم کرد، بوسیدم. با شوهرش هم دست دادم، پشت سرشون امیر با دستهگل بزرگی تو دستش اومد تو، به من نگاه کرد، لبخندی زد.
من هم به اجبار بهش لبخندی زدم. دستهگل رو ازش گرفتم، بدون اینکه بهش چیزی بگم وارد سالن شدم؛ اون هم پشت سرم اومد داخل.
دستهگل رو روی میز داخل گلدان شیشهای درون آشپزخانه گذاشتم.
دستی به کت و دامن صورتی رنگم کشیدم و مرتبش کردم.
گلدان رو به دست گرفتم؛ رفتم به پذیرایی، روی میز جلوی مهمانها گذاشتمش.
کنار مامان روی مبل دو نفره نشستم.
آقاجون با اومدن من به پذیرایی شروع کرد به حرف زدن:
- خب بریم سر اصل مطلب، همانطور که همهتون در جریانید، ما امشب اومدیم تا پرند رو برای امیر خواستگاری کنیم و چون در فامیل رسم داریم دختر پسرهایی که از بیست سال سنشون میگذره باید ازدواج کنند، حالا هم که پرند بیست و دو سالشه، امیرهم بیست و هفت سالشه، نمیخوام بیشتر از این مجرد بمونن؛ برای همین تصمیم گرفتم این دو رو به عقد هم دربیاورم و میدونم نه پرند مخالفه، نه امیر مخالفه. میخوام مراسم نامزدی رو بذارم برای همین پنجشنبه، خب حرفی، چیزی دارید؟
هه، مگه کسی هم جرئت گفتن چیزی رو هم داشت که میپرسی پدربزرگ؟ چهقدر سخته باورکنم پنج روز دیگه نامزدیمه. آخه چطوری سانیار رو فراموش کنم؟ همینطور در فکر بودم و متوجه گذشتن زمان نشدم، با بلند شدن بقیه از جام پریدم.
حولهم رو برداشتم، رفتم حموم. دو ساعت تموم در حمام اشک ریختم و با خودم گفتم " کاش بابام زنده بود! اون نمیذاشت آقاجون بهم زور بگه" ولی حیف!
وقتی از حموم بیرون اومدم، ساعت شده بود شش عصر! لباسهام رو از درون کمد درآوردم؛ گذاشتمشون روی تخت تا بعداً تنم کنم. حوله پیچ روی تخت نشستم.
صدای در اتاق بلند شد؛ میدونستم مامانِ! مگه به جز اون کس دیگهای هم دارم؟ "بفرمایید" آرومی گفتم.
مامانم اومد تو اتاق، کنارم رو تخت نشست. برگشتم بهش نگاه کردم؛ به زنی که تموم این سالها با سختی و رنج بزرگم کرده بود.
لبخندی زد، یک دستش رو دور کمرم حلقه کرد و من رو کشید تو بغلش، سرم رو
روی شونهاش گذاشتم، شروع کرد بهحرف زدن:
- دلبر بال و پرشکستهای، مادر چرا چشمهای زیبات قرمزه؟ نبینم غصه بخوری!
سرم رو بهشونهاش فشردم، اونهم حس کرد بهش نیاز دارم که من رو محکمتر بغل کرد.
حرفش رو ادامه داد:
- میدونی دلبر مامان! من تو این چندسالی که بابات رو از دست دادیم، خیلی سعی کردم جای خالیش رو برات پر کنم، ولی میدونم که موفق نشدم؛ مخصوصاً امروز بدجور جای خالیش احساس میشه. اگه بود مطمئنن نمیذاشت بابابزرگت تو رو مجبور کنه به ازدواج.
از شنیدن صدای بغضدار مامان حالم بد شد، پریدم وسط حرفهاش:
- مامانی این چهحرفیه؟ شما تموم این این سالها جوری جای خالیش رو برام پر کردید که من حتی یک لحظه هم احساس نکردم بابا نیست. لطفاً دیگه از این حرفها نزنید! حالا هم بگید لباسها بهم میاد؟ میخوام بهترین عروس دنیا بشمها!
بعد تموم شدن حرفم به مسخرگی ابروهام رو انداختم بالا که باعث شد مامان بخنده و "دیوونه"ای نثارم کنه. لبخندی زد و گفت:
- قشنگن.
اتاقم رو ترک کرد.
درسته من داغونم ولی قرار نیست که حال مامانم رو بدتر کنم، برای خوشحالیه اون هم که شده، خودم رو شاد نشون میدم.
لباسها رو پوشیدم، آرایش کمی کردم. از اتاق رفتم بیرون، ساعت هشت بود که زنگ در رو زدن؛ مامانم آیفون رو جواب داد، گفت:
- بفرمایید!
من هم کنارش جلوی در ایستادم تا بهشون خوش آمد بگم.
اول آقاجون وارد شد، به من لبخندی زد، پشتسرش عمه و شوهرش اومدن بهشون سلام دادم.
عمه بغلم کرد، بوسیدم. با شوهرش هم دست دادم، پشت سرشون امیر با دستهگل بزرگی تو دستش اومد تو، به من نگاه کرد، لبخندی زد.
من هم به اجبار بهش لبخندی زدم. دستهگل رو ازش گرفتم، بدون اینکه بهش چیزی بگم وارد سالن شدم؛ اون هم پشت سرم اومد داخل.
دستهگل رو روی میز داخل گلدان شیشهای درون آشپزخانه گذاشتم.
دستی به کت و دامن صورتی رنگم کشیدم و مرتبش کردم.
گلدان رو به دست گرفتم؛ رفتم به پذیرایی، روی میز جلوی مهمانها گذاشتمش.
کنار مامان روی مبل دو نفره نشستم.
آقاجون با اومدن من به پذیرایی شروع کرد به حرف زدن:
- خب بریم سر اصل مطلب، همانطور که همهتون در جریانید، ما امشب اومدیم تا پرند رو برای امیر خواستگاری کنیم و چون در فامیل رسم داریم دختر پسرهایی که از بیست سال سنشون میگذره باید ازدواج کنند، حالا هم که پرند بیست و دو سالشه، امیرهم بیست و هفت سالشه، نمیخوام بیشتر از این مجرد بمونن؛ برای همین تصمیم گرفتم این دو رو به عقد هم دربیاورم و میدونم نه پرند مخالفه، نه امیر مخالفه. میخوام مراسم نامزدی رو بذارم برای همین پنجشنبه، خب حرفی، چیزی دارید؟
هه، مگه کسی هم جرئت گفتن چیزی رو هم داشت که میپرسی پدربزرگ؟ چهقدر سخته باورکنم پنج روز دیگه نامزدیمه. آخه چطوری سانیار رو فراموش کنم؟ همینطور در فکر بودم و متوجه گذشتن زمان نشدم، با بلند شدن بقیه از جام پریدم.
۱۳.۵k
۱۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.