" مرב غریبه..ღ " پارت ۵
راوی :
دخترک در انتظار مرگ و فرشته مرگ بود..
ولی..به جای فرشته مرگ..
فرشته نجات سر و کله اش پیدا شد !
فرشته نجات..دست دخترکی که در حال افتادن از ساختمون بیمارستان بود رو میون دستای بزرگش گرفت..
فرشته نجاتش..هیچوقت از مرگ کسی خوشحال نمیشد..البته ناراحتم نمیشد..
مردم رو نجات میداد..
چرا ؟
چون کسی نجاتش نداد..بخاطر همین این حسو با تمام استخونای بدنش درک میکرد..!
فرشته نجاتی که همه رو نجات میداد هیچوقت کسی تلاشی برای نجاتش نمیکرد..
ولی شاید همین دخترکی که در انتظار مرگ بود..
نجاتش بده !
کسی از سرنوشتش خبر نداره..
دوتا دستای ظریف و باریک و سفید دخترک رو گرفت و کشید بالا..
هوم..نجاتش داد..
ولی دخترک هیچوقت بخاطر اینکه نجاتش داد ممنون فرشته نجاتش نشد..
اون دیگه نیمخواست زندگی کنه..
زندگی کردن هزار برابر بدتر از مرگه :)
برای آخرین بار با تمام توانش دخترک رو بالا کشید و دخترک افتاد بغلش..
فرشته نجات راهشو کشید و رفت !
دخترک رو هم با خودش برد میدونست اگه اونو همونجا میذاشت دوباره دست به خودکشی میزد..
هر کاری از دخترک بر میومد انجامش میداد تا خودشو خلاص کنه..
ات لب باز کرد و گفت : چرا منو نجات دادی ؟
پسرک با خونسردی کامل گفت : نباید بمیری
ات : چرا ؟ کم عذاب کشیدم ؟ باید بیشتر زجر بکشم ؟
پسرک : تا انتقامتو بگیری..هیچی لذت بخش تر از انتقام نیست..حتی..مرگ..فکر کردی وقتی بمیری راحت میشی ؟
ات : مگه تو چی میدونی ؟ اصلا منو میشناسی ؟
پسرک : من همه چیو دربارت میدونم..و کاملا تو رو میشناسم
ات با همین جمله ترسش بیشتر و بیشتر شد.. یعنی چی ؟ اونو میشناسه ؟
ات با نگرانی پرسید : تو کی هستی ؟
پسرک با خونسردی کامل به میزش تکیه داد و جواب داد : جئون جونگکوک !
ات : چ...چی؟ جئون ؟ تو از خاندان جئونی ؟
ادامه دارد..
.
دخترک در انتظار مرگ و فرشته مرگ بود..
ولی..به جای فرشته مرگ..
فرشته نجات سر و کله اش پیدا شد !
فرشته نجات..دست دخترکی که در حال افتادن از ساختمون بیمارستان بود رو میون دستای بزرگش گرفت..
فرشته نجاتش..هیچوقت از مرگ کسی خوشحال نمیشد..البته ناراحتم نمیشد..
مردم رو نجات میداد..
چرا ؟
چون کسی نجاتش نداد..بخاطر همین این حسو با تمام استخونای بدنش درک میکرد..!
فرشته نجاتی که همه رو نجات میداد هیچوقت کسی تلاشی برای نجاتش نمیکرد..
ولی شاید همین دخترکی که در انتظار مرگ بود..
نجاتش بده !
کسی از سرنوشتش خبر نداره..
دوتا دستای ظریف و باریک و سفید دخترک رو گرفت و کشید بالا..
هوم..نجاتش داد..
ولی دخترک هیچوقت بخاطر اینکه نجاتش داد ممنون فرشته نجاتش نشد..
اون دیگه نیمخواست زندگی کنه..
زندگی کردن هزار برابر بدتر از مرگه :)
برای آخرین بار با تمام توانش دخترک رو بالا کشید و دخترک افتاد بغلش..
فرشته نجات راهشو کشید و رفت !
دخترک رو هم با خودش برد میدونست اگه اونو همونجا میذاشت دوباره دست به خودکشی میزد..
هر کاری از دخترک بر میومد انجامش میداد تا خودشو خلاص کنه..
ات لب باز کرد و گفت : چرا منو نجات دادی ؟
پسرک با خونسردی کامل گفت : نباید بمیری
ات : چرا ؟ کم عذاب کشیدم ؟ باید بیشتر زجر بکشم ؟
پسرک : تا انتقامتو بگیری..هیچی لذت بخش تر از انتقام نیست..حتی..مرگ..فکر کردی وقتی بمیری راحت میشی ؟
ات : مگه تو چی میدونی ؟ اصلا منو میشناسی ؟
پسرک : من همه چیو دربارت میدونم..و کاملا تو رو میشناسم
ات با همین جمله ترسش بیشتر و بیشتر شد.. یعنی چی ؟ اونو میشناسه ؟
ات با نگرانی پرسید : تو کی هستی ؟
پسرک با خونسردی کامل به میزش تکیه داد و جواب داد : جئون جونگکوک !
ات : چ...چی؟ جئون ؟ تو از خاندان جئونی ؟
ادامه دارد..
.
۳.۴k
۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.