دلهره
# دلهره
part 56
_ من میرم تو هم بشین با مادرت صحبت کن
_ باشه برو مراقب خودت باش
به مسیر رفتنش چشم دوخته بودم.
بعد از رفتنش رفتم و پیش مامانم نشستم
_ چه اتفاقی افتاد برات اون موجود کیه چجور تونستی از دستش فرار کنی
_ بلاخره حرفامو باور کردین
چی میشد از همون اول اینا رو باور میکردین نمیزاشتید کار به اینجا ها برسه
البته حقم دارید باور نکنید
چیز بود که ادم تا به چشمش نمبینه نمیتونه باور کنه
اما چی میشد یکم به حرفای دخترت گوش میدادی بهش یکم اعتماد میکردی اخه دلیلم چی بود که بهتون دروغ بگم
چرا باید راجب همچین موضوع هایی بهتون دروغ میگفتم
ولی اشکالی نداره بجاش زندگی رو یاد گرفتم ادما رو شناختم یاد گرفتم خوب و بد رو از هم تشخیص بدم
و خیلی چیز های دیگه
_ متاسفم دختر نتونستم مثل به مادر برات باشم نمیدونی اون روز بعد از اینکه وارد اتاقت شدم چه حالی شدم اتاقت بهم ریخته بود و از همه بدتر کف اتاقت پر از خون ..
_ مامان گریه نکن میبینی که الا حالم خوبه
فکر کن هنه اون اتفاقات یه کابوس بوده فکر کن هیچ کدوم اتفاق نیوفتاده باشه
گریه نکن لطفا
ویو تهیونگ
وارد اتاق شدم خودم رو پرت کردم روی تخت
تقریبا ساعت ۸ شب بود
بهتر بود یه شام بخورم و بخوابم فردا دانشگاه داشتم
حتما تا الا خیلی عقب افتادم .
یه لباس راحت پوشیدم و به سمت اشپز رفتم
حوصله درست کردن چیزی نداشتم پس یه ندل فوری درست کردم
این روزا غذام شده بود همین فقط
تو مدتی که درست شه روی صندلی نشستم و یاد اون بوسه ها با نوئل افتادم
با یاد اوری اون لحظه ها لبخندی روی لبم نشست
یعنی اون چطور از دست اون در رفت خیلی کنجکاو بودم بفهمم که چه اتفاقی تو اون چند روز براش افتاده
یه نگاه به ساعت مچیم انداختم حتما نودل تا الا امده شده
ویو نوئل
بعد از خوردن شام به اتاقم رفتم
یه نگاه به گوشی انداختم ساعت نه و نیم شب بود
تهیونگ فردا داتشگاه داشت حتما تا الا خوابیده گوشی رو کنار گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم
چشمم به لباسایی که تهیونگ امروز بهم داد تا بپوشم افتاد
در حالا مرور کردن امروز بودم
امروز بهترین روز زندگیم بود شیرین ترینش روزی که خنده هام از ته دل بود و گریه هام پایان همه غمام
روزی که معنای زندگی رو فهمیدم
روزی که بلاخره دلیلی برای زندگی پیدا کردم
part 56
_ من میرم تو هم بشین با مادرت صحبت کن
_ باشه برو مراقب خودت باش
به مسیر رفتنش چشم دوخته بودم.
بعد از رفتنش رفتم و پیش مامانم نشستم
_ چه اتفاقی افتاد برات اون موجود کیه چجور تونستی از دستش فرار کنی
_ بلاخره حرفامو باور کردین
چی میشد از همون اول اینا رو باور میکردین نمیزاشتید کار به اینجا ها برسه
البته حقم دارید باور نکنید
چیز بود که ادم تا به چشمش نمبینه نمیتونه باور کنه
اما چی میشد یکم به حرفای دخترت گوش میدادی بهش یکم اعتماد میکردی اخه دلیلم چی بود که بهتون دروغ بگم
چرا باید راجب همچین موضوع هایی بهتون دروغ میگفتم
ولی اشکالی نداره بجاش زندگی رو یاد گرفتم ادما رو شناختم یاد گرفتم خوب و بد رو از هم تشخیص بدم
و خیلی چیز های دیگه
_ متاسفم دختر نتونستم مثل به مادر برات باشم نمیدونی اون روز بعد از اینکه وارد اتاقت شدم چه حالی شدم اتاقت بهم ریخته بود و از همه بدتر کف اتاقت پر از خون ..
_ مامان گریه نکن میبینی که الا حالم خوبه
فکر کن هنه اون اتفاقات یه کابوس بوده فکر کن هیچ کدوم اتفاق نیوفتاده باشه
گریه نکن لطفا
ویو تهیونگ
وارد اتاق شدم خودم رو پرت کردم روی تخت
تقریبا ساعت ۸ شب بود
بهتر بود یه شام بخورم و بخوابم فردا دانشگاه داشتم
حتما تا الا خیلی عقب افتادم .
یه لباس راحت پوشیدم و به سمت اشپز رفتم
حوصله درست کردن چیزی نداشتم پس یه ندل فوری درست کردم
این روزا غذام شده بود همین فقط
تو مدتی که درست شه روی صندلی نشستم و یاد اون بوسه ها با نوئل افتادم
با یاد اوری اون لحظه ها لبخندی روی لبم نشست
یعنی اون چطور از دست اون در رفت خیلی کنجکاو بودم بفهمم که چه اتفاقی تو اون چند روز براش افتاده
یه نگاه به ساعت مچیم انداختم حتما نودل تا الا امده شده
ویو نوئل
بعد از خوردن شام به اتاقم رفتم
یه نگاه به گوشی انداختم ساعت نه و نیم شب بود
تهیونگ فردا داتشگاه داشت حتما تا الا خوابیده گوشی رو کنار گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم
چشمم به لباسایی که تهیونگ امروز بهم داد تا بپوشم افتاد
در حالا مرور کردن امروز بودم
امروز بهترین روز زندگیم بود شیرین ترینش روزی که خنده هام از ته دل بود و گریه هام پایان همه غمام
روزی که معنای زندگی رو فهمیدم
روزی که بلاخره دلیلی برای زندگی پیدا کردم
۸.۹k
۲۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.