جنگ برای تو ( پارت 20)
سوریو : بسه دیگه ولم کن
جونگ کوک : سوریو تا نخوای آدم شی اوضاع همینه... چه زجه بزنی چه گریه کنی چه هرکار دیگه وضعیت همینه
سوریو : خب تو که برات مهم نیست من چمه چرا نمیذاری خودمو بکشمو از دستت راحت شم ها
که با سرخ شدن و سوزش صورتش از طرف جونگ کوک جوابشو گرفت
سوریو : ممنونم جونگ کوک... خیلی ازت ممنونم، بهترین کار دنیا رو کردی
جونگ کوک : بسه دیگه دهنتو ببند.... اگه خودتم بخوای بمیری من نمیذارم
من آدم مهربونی نیستم که هر کاری کنی بگم اشکالی نداره.... الانم دهنتو میبندی و تا آخر مسیر حرف نمیزنی فهمیدی، یه کلمه ی دیگه ازت بشنوم خفت میکنم سوریو
سوریو : فهمیدم.....
بعد از چند دقیقه به اقامتگاه ملکه ی مادر رسیدن... سوریو از کجاوه پیاده نشد ولی جونگ کوک به سمت اقامتگاه رفت
فکر نمیکرد قراره با چنین چیزی مواجه بشه ولی با بدترین اتفاق زندگیش مواجه شد
هم یونگی اونجا بود و هم مادرش... جمعی بود که جونگ کوک تنها یار خودش بود و اون سه تا دشمناش
ولی تحمل کرد و کم نیاورد
جونگ کوک : بانوی من فکر میکردم قراره تنها باشیم
ملکه مادر : من فقط گفتم تو بیای... نگفتم قراره تنها باشیم
جونگ کوک : بله درست میگید
ملکه : مادرت هنوز ادای احترام به ارشدان قصرو بهت یاد نداده؟
جونگ کوک : یاد دادن ولی من نمیدونم ارشدان واقعی قصر چه کسانی هستن
یونگی : چطور جرات میکنی با ملکه اینطوری حرف بزنی
جونگ کوک : همونطور که شما جرات میکنید با من اینطوری حرف بزنید.... من فکر میکنم این جمع مناسبی برای صحبت کردن نیست اگه میشه بعدا باهم حرف بزنیم مادربزرگ
ملکه مادر: نه... این بحث جدیه، بشین
جونگ کوک : پس بفرمایید
ملکه مادر: ما میخواستیم برای ولیعهد همسری انتخاب کنیم... منتها اول به سلیقه ی خودشون رجوع کردیم که ایشون دختری هم پسند کرده بودن
جونگ کوک : خب ؟
ملکه مادر : اون دختر ندیمه ی توعه جونگ کوک
جونگ کوک : چی ؟!
ملکه مادر: ندیمت... اسمشو یادم نمیاد.... پارک سوریو بود درسته؟
جونگ کوک :......
جونگ کوک : سوریو تا نخوای آدم شی اوضاع همینه... چه زجه بزنی چه گریه کنی چه هرکار دیگه وضعیت همینه
سوریو : خب تو که برات مهم نیست من چمه چرا نمیذاری خودمو بکشمو از دستت راحت شم ها
که با سرخ شدن و سوزش صورتش از طرف جونگ کوک جوابشو گرفت
سوریو : ممنونم جونگ کوک... خیلی ازت ممنونم، بهترین کار دنیا رو کردی
جونگ کوک : بسه دیگه دهنتو ببند.... اگه خودتم بخوای بمیری من نمیذارم
من آدم مهربونی نیستم که هر کاری کنی بگم اشکالی نداره.... الانم دهنتو میبندی و تا آخر مسیر حرف نمیزنی فهمیدی، یه کلمه ی دیگه ازت بشنوم خفت میکنم سوریو
سوریو : فهمیدم.....
بعد از چند دقیقه به اقامتگاه ملکه ی مادر رسیدن... سوریو از کجاوه پیاده نشد ولی جونگ کوک به سمت اقامتگاه رفت
فکر نمیکرد قراره با چنین چیزی مواجه بشه ولی با بدترین اتفاق زندگیش مواجه شد
هم یونگی اونجا بود و هم مادرش... جمعی بود که جونگ کوک تنها یار خودش بود و اون سه تا دشمناش
ولی تحمل کرد و کم نیاورد
جونگ کوک : بانوی من فکر میکردم قراره تنها باشیم
ملکه مادر : من فقط گفتم تو بیای... نگفتم قراره تنها باشیم
جونگ کوک : بله درست میگید
ملکه : مادرت هنوز ادای احترام به ارشدان قصرو بهت یاد نداده؟
جونگ کوک : یاد دادن ولی من نمیدونم ارشدان واقعی قصر چه کسانی هستن
یونگی : چطور جرات میکنی با ملکه اینطوری حرف بزنی
جونگ کوک : همونطور که شما جرات میکنید با من اینطوری حرف بزنید.... من فکر میکنم این جمع مناسبی برای صحبت کردن نیست اگه میشه بعدا باهم حرف بزنیم مادربزرگ
ملکه مادر: نه... این بحث جدیه، بشین
جونگ کوک : پس بفرمایید
ملکه مادر: ما میخواستیم برای ولیعهد همسری انتخاب کنیم... منتها اول به سلیقه ی خودشون رجوع کردیم که ایشون دختری هم پسند کرده بودن
جونگ کوک : خب ؟
ملکه مادر : اون دختر ندیمه ی توعه جونگ کوک
جونگ کوک : چی ؟!
ملکه مادر: ندیمت... اسمشو یادم نمیاد.... پارک سوریو بود درسته؟
جونگ کوک :......
۱۱.۹k
۰۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.