فیک شوگا - پسر مغازه دار
لعنتی..
بیشتر روز ها مامان یادش میرود که مرا از پیش دبستانی بردارد ، امروز هم مثل روز های دیگر تکرار خواهد شد.
هوا کم کم تاریک شد و خورشید آرام آرام پایین میرفت و ستاره های زیبایی خودشون رو نمایان میکردند ، پرنده ها در هوا پرواز میکردند ، ماه آرام آرام خودش را نشان داد ، باد با لباس هایم بازی میکرد ، از مربی اجازه گرفتم و از پیش دبستانی بیرون اومدم.
در تلاش بودم که راه خونه رو پیدا کنم، تنها چیزی که میدونم اینه که خونه ما کنار شیرینی فروشی قرار داشت با شیرینی های بسیار بدمزه.
جلوتر رفتم و پاهایم رو روی پله های پل هوایی گذاشتن و بالا رفتم. پل هوایی از هر طرف نرده کشی شده بود . گونه ام رو روی نرده ها گذاشتم و به ماشین ها خیره شدم ... دنیای زیر پاهایم..کاملا خاکستری با رده ای از رنگ های مختلف بودند.
کلاهم رو روی سرم گذاشتم و از پل هوایی خارج شدم و پرنده های بالای سرم رو دیدم ، تصمیم گرفتم دنبال آن ها بروم
#شوگا
#فیک
#بی_تی_اس
-ادامه؟
شرط : 2 لایک
بیشتر روز ها مامان یادش میرود که مرا از پیش دبستانی بردارد ، امروز هم مثل روز های دیگر تکرار خواهد شد.
هوا کم کم تاریک شد و خورشید آرام آرام پایین میرفت و ستاره های زیبایی خودشون رو نمایان میکردند ، پرنده ها در هوا پرواز میکردند ، ماه آرام آرام خودش را نشان داد ، باد با لباس هایم بازی میکرد ، از مربی اجازه گرفتم و از پیش دبستانی بیرون اومدم.
در تلاش بودم که راه خونه رو پیدا کنم، تنها چیزی که میدونم اینه که خونه ما کنار شیرینی فروشی قرار داشت با شیرینی های بسیار بدمزه.
جلوتر رفتم و پاهایم رو روی پله های پل هوایی گذاشتن و بالا رفتم. پل هوایی از هر طرف نرده کشی شده بود . گونه ام رو روی نرده ها گذاشتم و به ماشین ها خیره شدم ... دنیای زیر پاهایم..کاملا خاکستری با رده ای از رنگ های مختلف بودند.
کلاهم رو روی سرم گذاشتم و از پل هوایی خارج شدم و پرنده های بالای سرم رو دیدم ، تصمیم گرفتم دنبال آن ها بروم
#شوگا
#فیک
#بی_تی_اس
-ادامه؟
شرط : 2 لایک
۱.۴k
۲۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.