ستاره ی قرمز من پارت ۱۵
ستاره ی قرمز من پارت ۱۵
گذر زمان ۴ ماه بعد
۴ ماه دیگه میشه یک ماه که از مافیا اومدم بیرون یا به زبان دیگه ۸ ماه از ندیدن چویا میگذره این ۸ ماه در ظاهر شاد و خوب بودم ولی ...... ولی برام مثل جهنم گذشت ولی فکنم دازای از اخلاقم فهمیده یچیم هست برسم آژانس معلوم میشه
توی آژانس
دازای : میکو یه لحظه بیا
میکو : ب....باشه
رفتم دنبالش و از اتاق دفتر خارج شدیم
دازای : میکو چی داره اذیتت میکنه
میکو : چی نه من خوبم
دازای : میدونم لبخندات الکیه چی داره اذیتت میکنه بگو
میکو : .......
دازای : پس بچی هس بگو میکو
میکو : نمیتونم ........نمیتونم نبینمش برام خیلی سخته
دازای : کیو
میکو : نا......ناکاهارا.....چویا دلم براش تنگ شده
دازای : میشه از اول دقیق بهم توضیح بدی
میکو : من یروز اتفاقی یه یه نفر خوردم معذرت خواهی کردم ولی از موهام بلندم کرد و چویا منو نجات داد و برد بیمارستان چند وقت تمرین کردم و عضو مافیا شدم و فهمیدم اون مدیر اجراییه مافیاس بعد یک ماه بهم ماموریت داده شد یکی رو بکشم من از خون میترسم ولی مجبور بودم قبول کنم وقتی اونو دیدم فهمیدم دوست بچگیمه کشتمش چون اگه این کارو نمیکردم خیانت کار بودم ولی به خودمم شلیک کردم ولی چویا نذاشت بمیرم ولی از مافیا بیرونم کرد و گفت به کسی مثل من توی مافیا نیاز ندارن ولی با این وجود دلم براش تنگ شده نمیدونم باید چیکار کنم
دازای : برو
میکو : چی
دازای : برو ببینمش اون مغروره ولی مطمئنم میخواد ببینتت میشناسمش ناسلامتی هم کارمه
میکو : چیییی تو هم توی مافیا بودی
دازای : آره
وقتی اینو گفت امید گرفتم و رفتم سمت مافیا
گذر زمان ۴ ماه بعد
۴ ماه دیگه میشه یک ماه که از مافیا اومدم بیرون یا به زبان دیگه ۸ ماه از ندیدن چویا میگذره این ۸ ماه در ظاهر شاد و خوب بودم ولی ...... ولی برام مثل جهنم گذشت ولی فکنم دازای از اخلاقم فهمیده یچیم هست برسم آژانس معلوم میشه
توی آژانس
دازای : میکو یه لحظه بیا
میکو : ب....باشه
رفتم دنبالش و از اتاق دفتر خارج شدیم
دازای : میکو چی داره اذیتت میکنه
میکو : چی نه من خوبم
دازای : میدونم لبخندات الکیه چی داره اذیتت میکنه بگو
میکو : .......
دازای : پس بچی هس بگو میکو
میکو : نمیتونم ........نمیتونم نبینمش برام خیلی سخته
دازای : کیو
میکو : نا......ناکاهارا.....چویا دلم براش تنگ شده
دازای : میشه از اول دقیق بهم توضیح بدی
میکو : من یروز اتفاقی یه یه نفر خوردم معذرت خواهی کردم ولی از موهام بلندم کرد و چویا منو نجات داد و برد بیمارستان چند وقت تمرین کردم و عضو مافیا شدم و فهمیدم اون مدیر اجراییه مافیاس بعد یک ماه بهم ماموریت داده شد یکی رو بکشم من از خون میترسم ولی مجبور بودم قبول کنم وقتی اونو دیدم فهمیدم دوست بچگیمه کشتمش چون اگه این کارو نمیکردم خیانت کار بودم ولی به خودمم شلیک کردم ولی چویا نذاشت بمیرم ولی از مافیا بیرونم کرد و گفت به کسی مثل من توی مافیا نیاز ندارن ولی با این وجود دلم براش تنگ شده نمیدونم باید چیکار کنم
دازای : برو
میکو : چی
دازای : برو ببینمش اون مغروره ولی مطمئنم میخواد ببینتت میشناسمش ناسلامتی هم کارمه
میکو : چیییی تو هم توی مافیا بودی
دازای : آره
وقتی اینو گفت امید گرفتم و رفتم سمت مافیا
۵.۷k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.