the last gerlintman
فصل اول
۱۴سپتامبر ساعت ۸:۳۰ ساختمان اصلی کمپانی pmc
همون طور که قدم های آروم اما محکمش رو به سمت دفتر کارش میکشوند،کراواتی که داشت خفه اش میکرد رو کمی شل کرد و سه دکمه ی اول پیرهنش رو باز کرد.
حالا دیگه به در دفتر رسیده بود،بی هوا بازش کرد و همون لحظه صدای شکستن چیزی توجه اش رو به سمت چپش جلب کرد..... دیانا بود و بشقاب شکسته.
چشمای خسته اش رو از اونها گرفت و سلانه سلانه به سمت کاناپه ای که روبه روی میز کارش قرار داشت نشست.
مایکل پشت سرش وارد دفتر شد و با دیدن دیانای خشک شده وسط دفتر متعجب شد.
_پس چته ؟ چرا اینطوری این وسط خشکت زده؟ب اون بشقاب بدبخت چی کار داشتی شکستیش؟ مال و اموالت زیاده ضرر میزنی؟
دیانا با دیدن اون حال و روز نیلیا تنها چیزی که توی ذهنش پر میزد این بود که یا نقششون خوب پیش رفته این حال الانش از فرط خوشحالی و شکه هر چند این احتمال که نیلیای بی عاطفه از ذوق اینطوری بشه کم بود. از طرف دیگه نقششون شکست خورده بود و نتیجه اش شده این حال و روز نیلیا که به نظرش این احتمال قوی تر بود.
نگاهش رو به مایکل کلافه و خسته داد.
_جلسه چطور پیش رفت؟
مایکل روبه روی پنجره ایستاده بود و به ماه نگاه میکرد.
درمونده نگاهش رو از ماه گرفت و روی مبل تک نفره ای که کنار کاناپه قرار داشت نشست . حوصله ی توضیح دادن نداشت اونم توی اون وضع پس گویا ترین نتیجه رو اعلام کرد تا از شر سوال های بیشتر دیانا خلاص شه.
_نقشمون شکست خورد.
دیانا نگاه ناباورش رو به نیلیا و بعد به مایکل دوخت.
_پس یعنی اون همه زحمت به باد رفت؟ حالا چه گوهی بخوریم؟
مایکل حالا دیگه کامل از شر کراوات و یقه ی خفه کننده خلاص شده بود ، سرش رو به پشت مبل تکیه داده بود نفس عمیق میکشید.
_چرا اون حرفو زدی کل شرکت و میخواست بخره خوب طوری نبود که! الان چ؟ هیچی! چطوری میخوای دوباره اون هارولد رو این سمتی بکشی
؟ نیلیا بود که با عصبانیت مایکل رو مخاطب قرار داده بود.
مایکل در همون حالت بی اینکه بخواد چشماش رو باز کنه جواب داد
_چون اونوقت دیگه هیچ پشتوانه ای نداشتیم تا حضورمون در کنارش،بیخ گوشش، داشته باشیم. اون رسماً داشت کل شرکت و صاحب میشد و ما هممون میشدیم عروسک خیمه شب بازی که هیچ قدرتی ندارن! میمردیم نیلیا! بچه بازی نیست.
با باز شدن در حرف مایکل نصفه موند و قامت جاسفر در چارچوب در پدیدار شد.
_جلسه داشتین؟ پس با خبر های من جلستون یکم طولانی تر میشه!
بدون این که فرصتی برای اعتراض به هیچ کدوم از اون سه نفر داخل اتاق بده ، خودش رو به داخل دعوت کرد و در رو پشت سرش بست.
_هانسو به طور مخفیانه تمام سهام و دارایش در خارج، از ونیز تا سهام های شرکت ها و کمپانی های آمریکاییش فروخته
..........
۱۴سپتامبر ساعت ۸:۳۰ ساختمان اصلی کمپانی pmc
همون طور که قدم های آروم اما محکمش رو به سمت دفتر کارش میکشوند،کراواتی که داشت خفه اش میکرد رو کمی شل کرد و سه دکمه ی اول پیرهنش رو باز کرد.
حالا دیگه به در دفتر رسیده بود،بی هوا بازش کرد و همون لحظه صدای شکستن چیزی توجه اش رو به سمت چپش جلب کرد..... دیانا بود و بشقاب شکسته.
چشمای خسته اش رو از اونها گرفت و سلانه سلانه به سمت کاناپه ای که روبه روی میز کارش قرار داشت نشست.
مایکل پشت سرش وارد دفتر شد و با دیدن دیانای خشک شده وسط دفتر متعجب شد.
_پس چته ؟ چرا اینطوری این وسط خشکت زده؟ب اون بشقاب بدبخت چی کار داشتی شکستیش؟ مال و اموالت زیاده ضرر میزنی؟
دیانا با دیدن اون حال و روز نیلیا تنها چیزی که توی ذهنش پر میزد این بود که یا نقششون خوب پیش رفته این حال الانش از فرط خوشحالی و شکه هر چند این احتمال که نیلیای بی عاطفه از ذوق اینطوری بشه کم بود. از طرف دیگه نقششون شکست خورده بود و نتیجه اش شده این حال و روز نیلیا که به نظرش این احتمال قوی تر بود.
نگاهش رو به مایکل کلافه و خسته داد.
_جلسه چطور پیش رفت؟
مایکل روبه روی پنجره ایستاده بود و به ماه نگاه میکرد.
درمونده نگاهش رو از ماه گرفت و روی مبل تک نفره ای که کنار کاناپه قرار داشت نشست . حوصله ی توضیح دادن نداشت اونم توی اون وضع پس گویا ترین نتیجه رو اعلام کرد تا از شر سوال های بیشتر دیانا خلاص شه.
_نقشمون شکست خورد.
دیانا نگاه ناباورش رو به نیلیا و بعد به مایکل دوخت.
_پس یعنی اون همه زحمت به باد رفت؟ حالا چه گوهی بخوریم؟
مایکل حالا دیگه کامل از شر کراوات و یقه ی خفه کننده خلاص شده بود ، سرش رو به پشت مبل تکیه داده بود نفس عمیق میکشید.
_چرا اون حرفو زدی کل شرکت و میخواست بخره خوب طوری نبود که! الان چ؟ هیچی! چطوری میخوای دوباره اون هارولد رو این سمتی بکشی
؟ نیلیا بود که با عصبانیت مایکل رو مخاطب قرار داده بود.
مایکل در همون حالت بی اینکه بخواد چشماش رو باز کنه جواب داد
_چون اونوقت دیگه هیچ پشتوانه ای نداشتیم تا حضورمون در کنارش،بیخ گوشش، داشته باشیم. اون رسماً داشت کل شرکت و صاحب میشد و ما هممون میشدیم عروسک خیمه شب بازی که هیچ قدرتی ندارن! میمردیم نیلیا! بچه بازی نیست.
با باز شدن در حرف مایکل نصفه موند و قامت جاسفر در چارچوب در پدیدار شد.
_جلسه داشتین؟ پس با خبر های من جلستون یکم طولانی تر میشه!
بدون این که فرصتی برای اعتراض به هیچ کدوم از اون سه نفر داخل اتاق بده ، خودش رو به داخل دعوت کرد و در رو پشت سرش بست.
_هانسو به طور مخفیانه تمام سهام و دارایش در خارج، از ونیز تا سهام های شرکت ها و کمپانی های آمریکاییش فروخته
..........
۵۲۸
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.