فیک جونکوک.
ادامه
یاسنگ: رفتیم داخل عمارت عصبی از ماشین پیاده شدم زیر لب کلی جونکوک فحش دادم از پله های عمارت بالا رفتم.رفتم در اتاق درو بستم نشستم رو تخت بغضم ترکید شروع به گریه کردن کردم.خیلی سخته خیلی زیاد دوسش داشته باشی اما اون ... هیچ حسی بهت نداشته باشه عشق یک طرفه من سعی خودمو کردم نشد اما من تسلیم نمیشم دیگ وقتش رسیده بابام وارد عمل بشه باید ب کوک درسی بدم ک بفهمه نباید با احساسات من بازی کنه درضمن من بچه رو نگه میدارم نمی زارم به همین راحتی کوک واسه من تصمیم بگیره .
لباسمو عوض کردم صورتمو شستم حضور کوک پشت در حس کردم ک در زد جوابی بهش ندادم .بعد چند دقیقه رفت رفتم رو تخت دراز کشیدم فردا صبح پیش بابام میرم .
ویو فردا عمارت بابای یاسنگ:
یاسنگ: اره بابا تمام ماجرا همین بود از وقتی وارد عمارت شدم دارم شکنجه میشم حالم اصلا خوب نیست حالا هم ک باردار شدم کوک ازم میخواد ک بچه رو بندازم
پدر یاسنگ: غلط کرده پسره عوضی نشونش میدم حق نداره با دختر من بازی کنه .میدونم چیکارش کنم تو هم الان برگرد عمارت تا من به حساب این پسره برسم.
بابای یاسنگ: یاسنگ از عمارت من رفت به کوک زنگ زدم
الو کوک
کوک: سلام جناب کیم
پدر یاسنگ: بیا عمارت من
کوک: اتفاقی افتاده؟
پدر یاسنگ: بیا برات توضیح میدم
ویو کوک: به سمت عمارت پدر یاسنگ حرکت کردم یعنی چی کارم داره ؟ به عمارت رسیدم رفتم داخل .رفتم تو اتاق کار پدر یاسنگ .
در زدم
پدر یاسنگ: بیا تو
کوک: سلام جناب کیم کاری باهامداشتین؟
پدر یاسنگ: اره ... میخوام راجب یاسنگ باهات صحبت کنم شنیدم خیلی باهاش سری حالا هم جرئت کردی گفتی نوه منو سقط کنه؟
کوک: جناب کیم من از اولشم ب یاسنگ علاقه نداشتم گفتم بچه بندازه ک برای خودش بهتره نمیخوام اون بچه وارد زندگی سرد مسخره ما بشه .
پدر یاسنگ: گوش کن میری عمارت به یاسنگ توجه میکنی بچه رو هم نگه میدارین حتی اگ دوسش نداری بهش عشق بده مگرنه...
کوک: مگرنه چی( عصبی)
پدر یاسنگ: مگرنه پسر جوان برادرت یونگی رو میکشم میدونی.ک اون پیش من کار میکنه پسر ضعیفی هستش به راحتی میتونم بکشمش.
کوک؛ چی .... شما ... شما منو تهدید میکنین ؟
پدر یاسنگ: تهدید؟ معامله حالا تو هرچی میخوای اسمشو بزار .من هفته دیگ به عمارت میام اگ اوضاع فرق کرده بود ک هیچ اگ نه جنازه داداشت میارم دم خونت از این صحبت های ما هم هیچ کس نباید خبر دار بشه حتی یاسنگ مگرنه تو رو هم همراه برادرت میکشم.
کوک: چیزی نگفتم از عمارت زدم بیرون عصبی بودم اگ پای یونگی وسط نبود میدونسم با اون دختره احمق چیکار کنم بلایی سرش میاوردم ک اون بابای احمق تر از خودش.... هوفف مشت محکمی به فرمون زدم و ......
لایک کنینننننن فردا پارت آخر میزارم به نظرتون چی میشه ؟ تو کامنت ها بگو😉
یاسنگ: رفتیم داخل عمارت عصبی از ماشین پیاده شدم زیر لب کلی جونکوک فحش دادم از پله های عمارت بالا رفتم.رفتم در اتاق درو بستم نشستم رو تخت بغضم ترکید شروع به گریه کردن کردم.خیلی سخته خیلی زیاد دوسش داشته باشی اما اون ... هیچ حسی بهت نداشته باشه عشق یک طرفه من سعی خودمو کردم نشد اما من تسلیم نمیشم دیگ وقتش رسیده بابام وارد عمل بشه باید ب کوک درسی بدم ک بفهمه نباید با احساسات من بازی کنه درضمن من بچه رو نگه میدارم نمی زارم به همین راحتی کوک واسه من تصمیم بگیره .
لباسمو عوض کردم صورتمو شستم حضور کوک پشت در حس کردم ک در زد جوابی بهش ندادم .بعد چند دقیقه رفت رفتم رو تخت دراز کشیدم فردا صبح پیش بابام میرم .
ویو فردا عمارت بابای یاسنگ:
یاسنگ: اره بابا تمام ماجرا همین بود از وقتی وارد عمارت شدم دارم شکنجه میشم حالم اصلا خوب نیست حالا هم ک باردار شدم کوک ازم میخواد ک بچه رو بندازم
پدر یاسنگ: غلط کرده پسره عوضی نشونش میدم حق نداره با دختر من بازی کنه .میدونم چیکارش کنم تو هم الان برگرد عمارت تا من به حساب این پسره برسم.
بابای یاسنگ: یاسنگ از عمارت من رفت به کوک زنگ زدم
الو کوک
کوک: سلام جناب کیم
پدر یاسنگ: بیا عمارت من
کوک: اتفاقی افتاده؟
پدر یاسنگ: بیا برات توضیح میدم
ویو کوک: به سمت عمارت پدر یاسنگ حرکت کردم یعنی چی کارم داره ؟ به عمارت رسیدم رفتم داخل .رفتم تو اتاق کار پدر یاسنگ .
در زدم
پدر یاسنگ: بیا تو
کوک: سلام جناب کیم کاری باهامداشتین؟
پدر یاسنگ: اره ... میخوام راجب یاسنگ باهات صحبت کنم شنیدم خیلی باهاش سری حالا هم جرئت کردی گفتی نوه منو سقط کنه؟
کوک: جناب کیم من از اولشم ب یاسنگ علاقه نداشتم گفتم بچه بندازه ک برای خودش بهتره نمیخوام اون بچه وارد زندگی سرد مسخره ما بشه .
پدر یاسنگ: گوش کن میری عمارت به یاسنگ توجه میکنی بچه رو هم نگه میدارین حتی اگ دوسش نداری بهش عشق بده مگرنه...
کوک: مگرنه چی( عصبی)
پدر یاسنگ: مگرنه پسر جوان برادرت یونگی رو میکشم میدونی.ک اون پیش من کار میکنه پسر ضعیفی هستش به راحتی میتونم بکشمش.
کوک؛ چی .... شما ... شما منو تهدید میکنین ؟
پدر یاسنگ: تهدید؟ معامله حالا تو هرچی میخوای اسمشو بزار .من هفته دیگ به عمارت میام اگ اوضاع فرق کرده بود ک هیچ اگ نه جنازه داداشت میارم دم خونت از این صحبت های ما هم هیچ کس نباید خبر دار بشه حتی یاسنگ مگرنه تو رو هم همراه برادرت میکشم.
کوک: چیزی نگفتم از عمارت زدم بیرون عصبی بودم اگ پای یونگی وسط نبود میدونسم با اون دختره احمق چیکار کنم بلایی سرش میاوردم ک اون بابای احمق تر از خودش.... هوفف مشت محکمی به فرمون زدم و ......
لایک کنینننننن فردا پارت آخر میزارم به نظرتون چی میشه ؟ تو کامنت ها بگو😉
۲۱.۰k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.