دلبر کوچولو • پارت 40 • وارد سالن شدم و روبه عمه گفتم:
وارد سالن شدم و
_چندتا اتاق خالی بالا هست، هر کدوم رو که دوست دارین بردارین.
عمه با گفتن اینکه سردرد داره و خسته راهه تشکری کرد و رفت بالا.
نیم نگاهی به مهگل انداختم، انگار قصد نداشت بره استراحت کنه!
پوفی کشیدم و کلافه مجبوری رو مبل روبروییاش لم دادم.
سرم رو تکیه دادم به پشتی مبل و چشمام و بستم.
رفتم تو فکر، کلی راه بود که مهگل و عمه رو به بدترین شکل زمین بزنم.
میدونم، میدونم ته نامردیه!
ولی خود کرده را تدبیر نیست، اونا خودشون خواستن دشمنشون بشیم.
و الان...
چطور شک نمیکنن که ارسلانه کینهای به این زودی کدورت هارو فراموش کرده و خیلی گرم ازشون استقبال کرده؟
با شنیدن صدای منفور مهگل چشمام و باز کردم و بهش خیره شدم.
_راستی ارسلان، امیر کجاست؟
ابرویی بالا انداختم، جاش بود طوری میزدم تو دهنش که تا عمر داره اسم امیر، برادر من، به زبونش نیاد!
_رفته سر زمینا، تا عصر میاد.
آهانی گفت و مشغول نگاه کردن اطراف شد.
_چقد اینجا فرق کرده، کلا دکوراسیون عوض شده، طراحش کی بوده؟
_خودم.
با شگفتی نگاهم کرد و گفت:
_واقعا؟؟ خیلی قشنگ شده آفرین بهت.
_تشکر.
با شنیدن صدای پایی سرمو چرخوندم که چشمم به اون دختره خورد.
راستی اسمش چی بود؟
شونهای بالا انداختم، مهم نیست!
با دیدن دوتا قهوهای که تو سینی دستش بود ابروم پرید بالا، حتما دیده بود عمه از سالن خارج شده!
اول نزدیک من شد و اون سمت سینی رو گرفت سمتم، این یعنی اون قهوه تلخ بود و برای من!
_بفرمایید ارباب.
بعد آروم رفت سمت مهگل و گفت:
_بفرمایید.
مهگل:
_خانوم.
قهوه رو که برداشت دختره کمرش رو صاف کرد و راست ایستاد و گفت:
_بله؟
مهگل با غرور نگاهش کرد و گفت:
_حرفت رو تصحیح کردم، خانوم رو جا انداختی، بفرمایید خانوم.
دختره ابرویی بالا انداخت و خیلی پرو گفت:
_ببخشید ولی شما؟
ناخواسته لبخند محوی رو لبم نشست، خوشمان آمد.
خودم چیزی نمیتونم بگم ولی این دختره تو این مدت میتونه خوب تلافی کنه.
منم عمرا چیزی میگفتم تا همین ی ذره خوشحالی هم از دست بدم!
بیتوجه بهشون بلند شدم و گفتم:
_من میرم اتاقم، مهگل توهم راحت باش.
مهگل تا اونموقع داشت با خشم نگاهش میکرد، نگاهش رو ازش گرفت و با خشک شده خیرهام شد.
هه حتما توقع داشت ازش طرفداری کنم؟
قدمهام رو تند کردم و از سالن خارج شدم ولی بالا نرفتم، همونجا پشت ستون ایستادم.
کنجکاو بودم ببینم چکار میکنن !
بهشون خیره شدم.
خندم گرفت، هیکل دختره پشت مهگل گم شده بود.
صدای خشمگین مهگل بلند شد:
_توی گدا گشنه چطور جرعت میکنی با من اینجوری صحبت کنی هان؟
چند لحظه سالن در سکوت محض فرو رفت مهگل هم درست مثل من فکر کرد دختره کم آورده که صدای پوزخندش بلند شد:
_چیشد کم آور...
هنوز حرفش تموم نشده بود که دست ظریف دختره بلند شد و رو صورت مهگل فرود اومد.
باز تو سکوت محض سالن... صدای کشیدهی دختره پیچید!
با تعجب لبخند زدم، واقعا این دختر ناز شصت داره.
مهگل با خشم دستاشو مشت کرد و سمتش جهش برداشت...
_چه غلطی کردی؟!
صدای جسورش باز منو وادار کرد لبخندم گشادتر بشه:
_ادبت کردم، کاری که باید مادرت انجام میداد.
صدای مهگل انگار از خشم میلرزید:
_نشونت میدم.
_چندتا اتاق خالی بالا هست، هر کدوم رو که دوست دارین بردارین.
عمه با گفتن اینکه سردرد داره و خسته راهه تشکری کرد و رفت بالا.
نیم نگاهی به مهگل انداختم، انگار قصد نداشت بره استراحت کنه!
پوفی کشیدم و کلافه مجبوری رو مبل روبروییاش لم دادم.
سرم رو تکیه دادم به پشتی مبل و چشمام و بستم.
رفتم تو فکر، کلی راه بود که مهگل و عمه رو به بدترین شکل زمین بزنم.
میدونم، میدونم ته نامردیه!
ولی خود کرده را تدبیر نیست، اونا خودشون خواستن دشمنشون بشیم.
و الان...
چطور شک نمیکنن که ارسلانه کینهای به این زودی کدورت هارو فراموش کرده و خیلی گرم ازشون استقبال کرده؟
با شنیدن صدای منفور مهگل چشمام و باز کردم و بهش خیره شدم.
_راستی ارسلان، امیر کجاست؟
ابرویی بالا انداختم، جاش بود طوری میزدم تو دهنش که تا عمر داره اسم امیر، برادر من، به زبونش نیاد!
_رفته سر زمینا، تا عصر میاد.
آهانی گفت و مشغول نگاه کردن اطراف شد.
_چقد اینجا فرق کرده، کلا دکوراسیون عوض شده، طراحش کی بوده؟
_خودم.
با شگفتی نگاهم کرد و گفت:
_واقعا؟؟ خیلی قشنگ شده آفرین بهت.
_تشکر.
با شنیدن صدای پایی سرمو چرخوندم که چشمم به اون دختره خورد.
راستی اسمش چی بود؟
شونهای بالا انداختم، مهم نیست!
با دیدن دوتا قهوهای که تو سینی دستش بود ابروم پرید بالا، حتما دیده بود عمه از سالن خارج شده!
اول نزدیک من شد و اون سمت سینی رو گرفت سمتم، این یعنی اون قهوه تلخ بود و برای من!
_بفرمایید ارباب.
بعد آروم رفت سمت مهگل و گفت:
_بفرمایید.
مهگل:
_خانوم.
قهوه رو که برداشت دختره کمرش رو صاف کرد و راست ایستاد و گفت:
_بله؟
مهگل با غرور نگاهش کرد و گفت:
_حرفت رو تصحیح کردم، خانوم رو جا انداختی، بفرمایید خانوم.
دختره ابرویی بالا انداخت و خیلی پرو گفت:
_ببخشید ولی شما؟
ناخواسته لبخند محوی رو لبم نشست، خوشمان آمد.
خودم چیزی نمیتونم بگم ولی این دختره تو این مدت میتونه خوب تلافی کنه.
منم عمرا چیزی میگفتم تا همین ی ذره خوشحالی هم از دست بدم!
بیتوجه بهشون بلند شدم و گفتم:
_من میرم اتاقم، مهگل توهم راحت باش.
مهگل تا اونموقع داشت با خشم نگاهش میکرد، نگاهش رو ازش گرفت و با خشک شده خیرهام شد.
هه حتما توقع داشت ازش طرفداری کنم؟
قدمهام رو تند کردم و از سالن خارج شدم ولی بالا نرفتم، همونجا پشت ستون ایستادم.
کنجکاو بودم ببینم چکار میکنن !
بهشون خیره شدم.
خندم گرفت، هیکل دختره پشت مهگل گم شده بود.
صدای خشمگین مهگل بلند شد:
_توی گدا گشنه چطور جرعت میکنی با من اینجوری صحبت کنی هان؟
چند لحظه سالن در سکوت محض فرو رفت مهگل هم درست مثل من فکر کرد دختره کم آورده که صدای پوزخندش بلند شد:
_چیشد کم آور...
هنوز حرفش تموم نشده بود که دست ظریف دختره بلند شد و رو صورت مهگل فرود اومد.
باز تو سکوت محض سالن... صدای کشیدهی دختره پیچید!
با تعجب لبخند زدم، واقعا این دختر ناز شصت داره.
مهگل با خشم دستاشو مشت کرد و سمتش جهش برداشت...
_چه غلطی کردی؟!
صدای جسورش باز منو وادار کرد لبخندم گشادتر بشه:
_ادبت کردم، کاری که باید مادرت انجام میداد.
صدای مهگل انگار از خشم میلرزید:
_نشونت میدم.
۳.۷k
۰۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.