دفتر خاطرات پارت سی و چهار
قسمت سی و چهارم
سرمو گذاشتم روی شونش و گازی به کیک توی دستم زدم.
جیمین: چرا اینقدر شبیه بچه هایی؟.
محتوای دهنمو قورت دادم و خیره به سیبک گلوش گفتم.
_ چون هنوز بچم.
جیمین: بلاخره خودت قبول کردی که بچه ای.
سرمو از روی شونش بلند کردم، با اخم ساختگی گفتم.
_ اصلا هم بچه نیستم.
خندید و خبثانه گفت.
جیمین: خب برام بچه بیار!.
_ نوچ نمیشه.
یه تا از موهامو گرفت لای انگشتاش و درحال بازی کردن باهاشون شد.
جیمین: خب میرم یه زن دیگه میگرم تا از تو و بچه هام مراقب کنه!.
با حرص سرمو از روی شونش بلند کردم.
_ خیلی غلط میکنی!
از جام بلند شدم و با قدمای بلند راه افتادم، خنده های جیمین از پشت سرم بلند شده بود.
جیمین: اشکال نداره تو که بدت نمیاد یه پرستار داشته باشی، اما بدیش اینجاست که تمام بغل و بوسه هام واسه اونه
دیگه داشت جیغمم درمیآورد، قدمامو بلند کردم، صدای خنده هاش کل فضای دورمون رو گرفته بود.
جیمین: یااا چاگی شوخی کردم
پایان فلش بک.
احساس خفگی بهم دست داده بود، چشمامو باز کردم، سرم زیر آب بود، خودمو کشیدم بالا و نفس عمیقی کشیدم، از وان خارج شدم، بدنم داشت میلرزید، با عطسه ای که کردم حدس زدم که قرار بد سرما بخورم، رفتم داخل اتاقم، با همون لباسای خیس خودمو پرت کردم روی تخت و خیز برداشتم زیر پتو، پنجره اتاق باز بود و هوای اتاق هم بشدت یخ بود، داشتم میلزیدم، برام مهم نبود، سرمو از زیر پتو درآوردم و خیره به پنجره شدم، بازم داشت برف میبارید، داشتم یخ میزدم، پلکام سنگین شده بود، عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود، نفهمیدم چی شد که به خواب رفتم،،،،، با نوازش دستی روی موهام سعی کردم چشمامو باز کنم، اما انگاری وزنه های سنگینی روی چشمام گذاشته بودن، دمای اتاق گرم بود، حس خوبی داشتم، احساس میکردم داره بهم نزدیک میشه، با قرار گرفتن لباش روی گوشم و نجوای قشنگش چشمام خود به خود باز شد
جیمین: چاگی نمیخوای بیدار شی!
اینبار چشمام راحت گرد شد، دستمو بلند کردم و گذاشتم روی صورتم، یهو انگار چیزی یادم اومده باشه روی جام نیم خیز شدم، پنجره بسته بود و پردشم کشیده شده بود، نگاهم الان به لباسای توی تنم افتاد، باورم نمیشد یعنی من خواب نیستم؟، جیمین برگشته بشیم! الان احساس سرما نمیکردم
جیمین: چاگی!
با صداش به خودم اومدم
_ جونم
بوسه ی روی پیشونیم گذاشت
جیمین: چرا مراقب خودت نیستی؟ داشتی از سرما یخ میزدی!
توی صداش غم و نگرانی خاصی بود، نکنه خوابم و این یه سناریو شرینه!.
_ تو واقعی هستی؟
از سوالم خندش گرفت، حس بدی داشتم، نکنه خواب باشم، نیشگونی از خودم گرفتم، دردم اومد، من دردو حس میکردم، اومد روی تخت و کنارم دراز کشید!
جیمین: به هیچی فکر نکن چاگی!
منم کنارش دراز کشیدم ، با پهلو شدم و خیره به نیم رخ جذابش شدم، لبخند از روی لبش پاک نمیشد، یهو مثل خودم به پهلو شد، آروم اومد جلو و بغلم کرد
جیمین: همه چیز خوبه من کنارتم
خیلی دوست داشتم یکی بغلم کنه و همچین کلمه ای رو بهم بگه! نمیتونستم ریختن اشکامو کنترل کنم! با قرار گرفتن لباش روی لبام همون حس بد بازم به سراغم اومد بوسه معمولی و دلنشی روی لبام زد، ازم جدا شد و با چهره خندون گفت
جیمین: من میرم زودی برمیگردم منتظرم باش!
از جاش بلند شد، خون به مغزم رسید و زود دستشو گرفتم
_ تو که نمیخوای ترکم کنی؟
جیمین: نه چاگی فقط میرم آشپزخونه و برات سوپی که اماده کردمو بیارم
دستم ناخودآگاه شل شد، با قدمای بلند از اتاق رفت بیرون،منم از جام بلند شدم تا دنبالش برم ، با دیدن لباسای خیسم توی سطل کنار در حموم سر جام ایستادم! واقعا خواب نبودم، یعنی جیمین واقعا زنده بود، پس این همه مدت کجا بود، باید میرفتم و سیر تا پیاز ماجرا رو ازش میپرسیدم، خودمو رسوندم به آشپزخونه، پشت به من درحال کشیدن سوپ توی ظرف گرد سفید بود، از پشت بغلش کردم، دستشو گذاشت روی دستم و با مهربانی گفت.
جیمین: چاگی تو هنوز حالت خوب نیست برو..
پریدم وسط حرفش
_ نه من حالم خیلی خوبه
حلقه دستامو باز کرد
جیمین: بشین پشت صندلی تا از سوپ خوشمزه ای که برات درست کردم بخوری!
زود نشستم پشت صندلی باید ازش میپرسیدم تا الان کجا بوده و چیکار میکرده، اونم روبه روی روی صندلی نشست
جیمین: چرا همچین کاری رو با خودت کردی؟ میدونی وقتی توی اون وضع دیدمت چه حالی بهم دست داد
قاشق اولمو گذاشتم توی دهنم، واقعا خوشمزه بود
_ ببخشید دوباره مواظب خودم هستم.
سرشو تکون داد
_ میتونم ازت یه سوال بپرسم؟
با تعجب سرشو بلند کرد. بدون شنیدن جوابش گفتم
_تو زنده بودی؟پس این همه وقت کجا بودی، اصلا از اوضاع من خبر داشتی؟ میدونستی تو چه حالی بودم، یا اینکه روزمو چطوری شب میکردم؟
متعجب خیره به لبای نیمه بازم بود، من هنوز خیلی حرف داشتم تا باهاش بزنم.
پایان پارت
ویسگون زیاد نمیزاره پست بزارم اگه شد بقیشو شب میزارم:)
سرمو گذاشتم روی شونش و گازی به کیک توی دستم زدم.
جیمین: چرا اینقدر شبیه بچه هایی؟.
محتوای دهنمو قورت دادم و خیره به سیبک گلوش گفتم.
_ چون هنوز بچم.
جیمین: بلاخره خودت قبول کردی که بچه ای.
سرمو از روی شونش بلند کردم، با اخم ساختگی گفتم.
_ اصلا هم بچه نیستم.
خندید و خبثانه گفت.
جیمین: خب برام بچه بیار!.
_ نوچ نمیشه.
یه تا از موهامو گرفت لای انگشتاش و درحال بازی کردن باهاشون شد.
جیمین: خب میرم یه زن دیگه میگرم تا از تو و بچه هام مراقب کنه!.
با حرص سرمو از روی شونش بلند کردم.
_ خیلی غلط میکنی!
از جام بلند شدم و با قدمای بلند راه افتادم، خنده های جیمین از پشت سرم بلند شده بود.
جیمین: اشکال نداره تو که بدت نمیاد یه پرستار داشته باشی، اما بدیش اینجاست که تمام بغل و بوسه هام واسه اونه
دیگه داشت جیغمم درمیآورد، قدمامو بلند کردم، صدای خنده هاش کل فضای دورمون رو گرفته بود.
جیمین: یااا چاگی شوخی کردم
پایان فلش بک.
احساس خفگی بهم دست داده بود، چشمامو باز کردم، سرم زیر آب بود، خودمو کشیدم بالا و نفس عمیقی کشیدم، از وان خارج شدم، بدنم داشت میلرزید، با عطسه ای که کردم حدس زدم که قرار بد سرما بخورم، رفتم داخل اتاقم، با همون لباسای خیس خودمو پرت کردم روی تخت و خیز برداشتم زیر پتو، پنجره اتاق باز بود و هوای اتاق هم بشدت یخ بود، داشتم میلزیدم، برام مهم نبود، سرمو از زیر پتو درآوردم و خیره به پنجره شدم، بازم داشت برف میبارید، داشتم یخ میزدم، پلکام سنگین شده بود، عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود، نفهمیدم چی شد که به خواب رفتم،،،،، با نوازش دستی روی موهام سعی کردم چشمامو باز کنم، اما انگاری وزنه های سنگینی روی چشمام گذاشته بودن، دمای اتاق گرم بود، حس خوبی داشتم، احساس میکردم داره بهم نزدیک میشه، با قرار گرفتن لباش روی گوشم و نجوای قشنگش چشمام خود به خود باز شد
جیمین: چاگی نمیخوای بیدار شی!
اینبار چشمام راحت گرد شد، دستمو بلند کردم و گذاشتم روی صورتم، یهو انگار چیزی یادم اومده باشه روی جام نیم خیز شدم، پنجره بسته بود و پردشم کشیده شده بود، نگاهم الان به لباسای توی تنم افتاد، باورم نمیشد یعنی من خواب نیستم؟، جیمین برگشته بشیم! الان احساس سرما نمیکردم
جیمین: چاگی!
با صداش به خودم اومدم
_ جونم
بوسه ی روی پیشونیم گذاشت
جیمین: چرا مراقب خودت نیستی؟ داشتی از سرما یخ میزدی!
توی صداش غم و نگرانی خاصی بود، نکنه خوابم و این یه سناریو شرینه!.
_ تو واقعی هستی؟
از سوالم خندش گرفت، حس بدی داشتم، نکنه خواب باشم، نیشگونی از خودم گرفتم، دردم اومد، من دردو حس میکردم، اومد روی تخت و کنارم دراز کشید!
جیمین: به هیچی فکر نکن چاگی!
منم کنارش دراز کشیدم ، با پهلو شدم و خیره به نیم رخ جذابش شدم، لبخند از روی لبش پاک نمیشد، یهو مثل خودم به پهلو شد، آروم اومد جلو و بغلم کرد
جیمین: همه چیز خوبه من کنارتم
خیلی دوست داشتم یکی بغلم کنه و همچین کلمه ای رو بهم بگه! نمیتونستم ریختن اشکامو کنترل کنم! با قرار گرفتن لباش روی لبام همون حس بد بازم به سراغم اومد بوسه معمولی و دلنشی روی لبام زد، ازم جدا شد و با چهره خندون گفت
جیمین: من میرم زودی برمیگردم منتظرم باش!
از جاش بلند شد، خون به مغزم رسید و زود دستشو گرفتم
_ تو که نمیخوای ترکم کنی؟
جیمین: نه چاگی فقط میرم آشپزخونه و برات سوپی که اماده کردمو بیارم
دستم ناخودآگاه شل شد، با قدمای بلند از اتاق رفت بیرون،منم از جام بلند شدم تا دنبالش برم ، با دیدن لباسای خیسم توی سطل کنار در حموم سر جام ایستادم! واقعا خواب نبودم، یعنی جیمین واقعا زنده بود، پس این همه مدت کجا بود، باید میرفتم و سیر تا پیاز ماجرا رو ازش میپرسیدم، خودمو رسوندم به آشپزخونه، پشت به من درحال کشیدن سوپ توی ظرف گرد سفید بود، از پشت بغلش کردم، دستشو گذاشت روی دستم و با مهربانی گفت.
جیمین: چاگی تو هنوز حالت خوب نیست برو..
پریدم وسط حرفش
_ نه من حالم خیلی خوبه
حلقه دستامو باز کرد
جیمین: بشین پشت صندلی تا از سوپ خوشمزه ای که برات درست کردم بخوری!
زود نشستم پشت صندلی باید ازش میپرسیدم تا الان کجا بوده و چیکار میکرده، اونم روبه روی روی صندلی نشست
جیمین: چرا همچین کاری رو با خودت کردی؟ میدونی وقتی توی اون وضع دیدمت چه حالی بهم دست داد
قاشق اولمو گذاشتم توی دهنم، واقعا خوشمزه بود
_ ببخشید دوباره مواظب خودم هستم.
سرشو تکون داد
_ میتونم ازت یه سوال بپرسم؟
با تعجب سرشو بلند کرد. بدون شنیدن جوابش گفتم
_تو زنده بودی؟پس این همه وقت کجا بودی، اصلا از اوضاع من خبر داشتی؟ میدونستی تو چه حالی بودم، یا اینکه روزمو چطوری شب میکردم؟
متعجب خیره به لبای نیمه بازم بود، من هنوز خیلی حرف داشتم تا باهاش بزنم.
پایان پارت
ویسگون زیاد نمیزاره پست بزارم اگه شد بقیشو شب میزارم:)
۲۵.۵k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲