“𝑵𝒐𝒗𝒆𝒍”
“𝑵𝒐𝒗𝒆𝒍”
“𝐌𝐲 𝐁𝐨𝐬𝐬”
“𝐏𝐚𝐫𝐭”𝟗
بوراک:میخوای همینجوری بمونیم
سریع بلند شدم
دنیز:ببخشید آخه فیوز زره بود پایین منم درستش کردم
بوراک:دیگه نکن اینکارو
دنیز:چرا
بوراک:اگه بلایی سرت میومد چی ها دیگه اینکارو نکن
دنیز:شما نگران من نباشید من چیزی نمیشه
بوراک:من.... نگران تو نیستم نگران این هستم که توی شرکتم همچین اتفاقاتی رخ نده
پسره ی گند اخلاق
دنیز:من دیگه باید برم آقا علیهان منتظرمه
بدو بدو رفتم پیش آقا علیهان
همینجوری کار میکردیم آقا علیهان جکو میگفت من میخندیدم
که یهو دز زدن آقا بوراک بود
بوراک:علیهان این طرح هارو واسم از لب تابت بفرست من دیگه میرم
علیهان:باشه خیالت تخت
منم که داشتم بيسکوئيت میخوردم که
آقا علیهان گوشه ل.بمو پاک کرد
خنده ای کردم سرمو دادم بالا که با آقا بوراک چشم تو چشم شدم بدجور داشت
نگام میکرد
سریع بلند شدم
دنیز:اگه کاری ندارین من دیگه میرم آقا علیهان
بوراک:بیا من میرسونمت
دنیز:نیازی نیست من خودم میرم
علیهان:بوراک تو برو من دنیز رو میرسونم
عصبی شد و رفت بیرون حتی پشت سرم نگاه نکرد
از شرکت اومدیم بیرون آقا علیهان گفت که بریم غذا بخوریم
رفتیم با هم دیگه غذا خوردیم
کلی هم خندیدیم
دنیز:همینجا وایستین من خودم میرم خونه
علیهان:باشه فردا میبینمت
خسته کوفته رفتم اتاقم حوصله اینکه لباسامو عوض کنم نداشتم با لباسام گرفتم خوابیدم
مام:دختر چشم سفید ساعت ۷ صبح هست نمیخوای بری سر کار
دنیز:وای مام بزرگ چرا زودتر بیدارم نکردی دیدم شده
مام:من از کجا بدونم تو ساعت چند میری و میای
سریع رفتم دوش گرفتم یه لباس خوشگل پوشیدم آرایش هم کردم
رفتم خونه آقا بوراک کلید انداختم در رو باز کردم رفتم صبحانه رو اماده کردم دیدم آقا بوراک نیومد از اتاقش بیرون
رفتم در زدم
دنیز:آقا بوراک هنوز خوابین شما
در رو باز کردم آقا بوراک رو با یاسمین خانم توی تخت کنار هم دیدم
بوراک:چیشده سر صبحی یاسمین تو اینجا چیکار میکنی
دنیز ببین توضیح میدم
از اتاق اومدم بیرون وسایلمو برداشتم و رفتم از خونه بیرون
راننده:آقا بوراک هم میان
دنیز:آقا بوراک رو نمیدونم ولی من تاکسی میگیرم میرم شرکت
سوار تاکسی شدم انگار یکی داشت قلبمو فشار میداد
چرا من اینجوری شدم به من چه آخه
زندگی شخصی خودشونه دختره ی احمق تو چرا اینجوری میکنی چشمام پر اشک شد
ولی نمیدونم چرا تا حالا همچین چیزی رو تجربه نکرده بودم
“𝐌𝐲 𝐁𝐨𝐬𝐬”
“𝐏𝐚𝐫𝐭”𝟗
بوراک:میخوای همینجوری بمونیم
سریع بلند شدم
دنیز:ببخشید آخه فیوز زره بود پایین منم درستش کردم
بوراک:دیگه نکن اینکارو
دنیز:چرا
بوراک:اگه بلایی سرت میومد چی ها دیگه اینکارو نکن
دنیز:شما نگران من نباشید من چیزی نمیشه
بوراک:من.... نگران تو نیستم نگران این هستم که توی شرکتم همچین اتفاقاتی رخ نده
پسره ی گند اخلاق
دنیز:من دیگه باید برم آقا علیهان منتظرمه
بدو بدو رفتم پیش آقا علیهان
همینجوری کار میکردیم آقا علیهان جکو میگفت من میخندیدم
که یهو دز زدن آقا بوراک بود
بوراک:علیهان این طرح هارو واسم از لب تابت بفرست من دیگه میرم
علیهان:باشه خیالت تخت
منم که داشتم بيسکوئيت میخوردم که
آقا علیهان گوشه ل.بمو پاک کرد
خنده ای کردم سرمو دادم بالا که با آقا بوراک چشم تو چشم شدم بدجور داشت
نگام میکرد
سریع بلند شدم
دنیز:اگه کاری ندارین من دیگه میرم آقا علیهان
بوراک:بیا من میرسونمت
دنیز:نیازی نیست من خودم میرم
علیهان:بوراک تو برو من دنیز رو میرسونم
عصبی شد و رفت بیرون حتی پشت سرم نگاه نکرد
از شرکت اومدیم بیرون آقا علیهان گفت که بریم غذا بخوریم
رفتیم با هم دیگه غذا خوردیم
کلی هم خندیدیم
دنیز:همینجا وایستین من خودم میرم خونه
علیهان:باشه فردا میبینمت
خسته کوفته رفتم اتاقم حوصله اینکه لباسامو عوض کنم نداشتم با لباسام گرفتم خوابیدم
مام:دختر چشم سفید ساعت ۷ صبح هست نمیخوای بری سر کار
دنیز:وای مام بزرگ چرا زودتر بیدارم نکردی دیدم شده
مام:من از کجا بدونم تو ساعت چند میری و میای
سریع رفتم دوش گرفتم یه لباس خوشگل پوشیدم آرایش هم کردم
رفتم خونه آقا بوراک کلید انداختم در رو باز کردم رفتم صبحانه رو اماده کردم دیدم آقا بوراک نیومد از اتاقش بیرون
رفتم در زدم
دنیز:آقا بوراک هنوز خوابین شما
در رو باز کردم آقا بوراک رو با یاسمین خانم توی تخت کنار هم دیدم
بوراک:چیشده سر صبحی یاسمین تو اینجا چیکار میکنی
دنیز ببین توضیح میدم
از اتاق اومدم بیرون وسایلمو برداشتم و رفتم از خونه بیرون
راننده:آقا بوراک هم میان
دنیز:آقا بوراک رو نمیدونم ولی من تاکسی میگیرم میرم شرکت
سوار تاکسی شدم انگار یکی داشت قلبمو فشار میداد
چرا من اینجوری شدم به من چه آخه
زندگی شخصی خودشونه دختره ی احمق تو چرا اینجوری میکنی چشمام پر اشک شد
ولی نمیدونم چرا تا حالا همچین چیزی رو تجربه نکرده بودم
۴۰۸
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.