پارت اوردمممم لیلیلیلی
#پارت ¹⁰:
✩*⢄⢁✧ --------- ✧⡈⡠*✩
داشتم از راهرو می گذشتم که دیدم در اتاقش باز است
او دوباره چه می کند؟
در را به آرامی باز می کنم *
چه خبر عزیز
دیدم روی تخت دراز کشیده و پتو را روی خودش کشید
در را به اهستگی میبندم :مطمئن باش این بار پدرت نمی گذارد از بهشت بروی، مطمئن باش این بار تو را مجازات خواهد کرد.
سکوت سنگینی حاکم شد. برمی گردم و به سمت تخت می روم.
پتو رو که گرفتم اثری از اون دختر نبود...
دوباره فرار کرد
سیک: خاطرات شگفت انگیزیه
نورا سرش را برگرداند.
نورا: ها؟
سیک: هیچی...لبخند می زند *
هابیل در بشقاب غذا می ریخت *
هابیل روی صندلی می نشیند و یکی از بشقاب ها را کنار نورا می گذارد*
سیک قاشق را می گیرد و شروع به خوردن می کند.
نورا: معلومه خیلی گرسنه بودی؟
سیک سرش را تکان می دهد*
هابیل: دیرت نشه
نورا سرش را برگرداند و به ساعت نگاه کرد.
امروز یکشنبه ست کلاس داره*
نورا: ممنون که گفتی
سیک: خیلی خوشمزه است... ممنون
نورا: خواهش
سیک سرش را برمی گرداند و به بیرون نگاه می کند
اولین بار بود که با خانواده غذا می خوردم ... خانواده؟ هاها ، در مورد آن فکر کنید ، عجیب است که من بخشی از خانواده آنها هستم ... اما او.... می دانم که اگر او مرا به یاد بیاورد ، اولین کاری که او انجام می دهد این است که من را آنقدر خفه کند که نتوانم نفس بکشم...
هابیل: خب، از خودت بگو
سیک گیج میشود و دست پاچه میشه
سیک: اوه، درست است، خوب، من چیز زیادی برای گفتن ندارم...
هابیل: چطور مردی؟
سیک به هابیل خیره شده و لبخند می زند *
نورا:مگه تو...
سیک دست خود را به نشانه تسلیم بالا می برد.
سیک: اوه اوه اروم کوچولوی من
هابیل عصبی میشه و اخم میکنه دلس میخواست خفش کنه*
سیک:...خب من به ساده ترین شکل خودکشی کردم
نورا: مثلا چی؟
سیک: خودم را از روی پل پرت کردم
هابیل که می خواست آخرین نفس هر دروغش را بشنود...مدام دروغ می گفت!
نفسش را بیرون میدهد و دومرتبه به سیک نگاه میکند*
هابیل: بهشتی هستی؟
سیک دستش را روی لبه لیوان می کشد.
سیک: بله... چطور؟
هابیل صندلی را عقب می کشد و بلند می شود *
لبخند تمسخر آمیزی می زند*
هابیل: هیچی!
سیک: چه جالب... من اماده دسر هستم نورا جان
نورا دستش را به هم می زند *
نورا: درسته
بلند می شود و به سمت یخچال می رود.
نورا: بشین هابیل، دسر نمیخوای...
هابیل: نه، متشکرم
نورا سرش را از یخچال بیرون می آورد و به هابیل نگاه می کند.
نورا:هعی نکنه تو هم میخوای در بری؟
سیک روی دو پایه صندلی خودش را نگه میدارد و به عقب نگاه می کند *
سیک: من اونقدرا هم قدرنشناس نیستم عزیزم
☆.。.:* .。.:*☆ 🎸 #Story ☆.。.:* .。.:*☆
꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚
https://splus.ir/httpssplusirCreepyPasta1990
꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚૮꒰˵•ᵜ•˵꒱ა‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷
✩*⢄⢁✧ --------- ✧⡈⡠*✩
داشتم از راهرو می گذشتم که دیدم در اتاقش باز است
او دوباره چه می کند؟
در را به آرامی باز می کنم *
چه خبر عزیز
دیدم روی تخت دراز کشیده و پتو را روی خودش کشید
در را به اهستگی میبندم :مطمئن باش این بار پدرت نمی گذارد از بهشت بروی، مطمئن باش این بار تو را مجازات خواهد کرد.
سکوت سنگینی حاکم شد. برمی گردم و به سمت تخت می روم.
پتو رو که گرفتم اثری از اون دختر نبود...
دوباره فرار کرد
سیک: خاطرات شگفت انگیزیه
نورا سرش را برگرداند.
نورا: ها؟
سیک: هیچی...لبخند می زند *
هابیل در بشقاب غذا می ریخت *
هابیل روی صندلی می نشیند و یکی از بشقاب ها را کنار نورا می گذارد*
سیک قاشق را می گیرد و شروع به خوردن می کند.
نورا: معلومه خیلی گرسنه بودی؟
سیک سرش را تکان می دهد*
هابیل: دیرت نشه
نورا سرش را برگرداند و به ساعت نگاه کرد.
امروز یکشنبه ست کلاس داره*
نورا: ممنون که گفتی
سیک: خیلی خوشمزه است... ممنون
نورا: خواهش
سیک سرش را برمی گرداند و به بیرون نگاه می کند
اولین بار بود که با خانواده غذا می خوردم ... خانواده؟ هاها ، در مورد آن فکر کنید ، عجیب است که من بخشی از خانواده آنها هستم ... اما او.... می دانم که اگر او مرا به یاد بیاورد ، اولین کاری که او انجام می دهد این است که من را آنقدر خفه کند که نتوانم نفس بکشم...
هابیل: خب، از خودت بگو
سیک گیج میشود و دست پاچه میشه
سیک: اوه، درست است، خوب، من چیز زیادی برای گفتن ندارم...
هابیل: چطور مردی؟
سیک به هابیل خیره شده و لبخند می زند *
نورا:مگه تو...
سیک دست خود را به نشانه تسلیم بالا می برد.
سیک: اوه اوه اروم کوچولوی من
هابیل عصبی میشه و اخم میکنه دلس میخواست خفش کنه*
سیک:...خب من به ساده ترین شکل خودکشی کردم
نورا: مثلا چی؟
سیک: خودم را از روی پل پرت کردم
هابیل که می خواست آخرین نفس هر دروغش را بشنود...مدام دروغ می گفت!
نفسش را بیرون میدهد و دومرتبه به سیک نگاه میکند*
هابیل: بهشتی هستی؟
سیک دستش را روی لبه لیوان می کشد.
سیک: بله... چطور؟
هابیل صندلی را عقب می کشد و بلند می شود *
لبخند تمسخر آمیزی می زند*
هابیل: هیچی!
سیک: چه جالب... من اماده دسر هستم نورا جان
نورا دستش را به هم می زند *
نورا: درسته
بلند می شود و به سمت یخچال می رود.
نورا: بشین هابیل، دسر نمیخوای...
هابیل: نه، متشکرم
نورا سرش را از یخچال بیرون می آورد و به هابیل نگاه می کند.
نورا:هعی نکنه تو هم میخوای در بری؟
سیک روی دو پایه صندلی خودش را نگه میدارد و به عقب نگاه می کند *
سیک: من اونقدرا هم قدرنشناس نیستم عزیزم
☆.。.:* .。.:*☆ 🎸 #Story ☆.。.:* .。.:*☆
꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚
https://splus.ir/httpssplusirCreepyPasta1990
꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚૮꒰˵•ᵜ•˵꒱ა‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷
۳.۵k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.