آشنای من
پارت یازدهم
فصل پنجم
برای شروع قرن جدید
"بیخیال ادا.فردا کریسمسه."
فردا صبح جولی در خانه را با زنگ زدنش از جا کند و تقلای آدا برای حرف نزدن با او جواب نداد.
"خب باشه."
جولی با لحن ملتمسانه ای گفت:
"آدا"
آدا کشوی کنار تخت اش را باز کرد و خواست خود را مشغول گشتن چیزی نشان دهد.
"بله؟"
"ما همیشه کریسمس رو یه جشن بزرگ میگرفتیم."
جولی لبه ی پنجره ی گوشه اتاق نشسته بود. یک پایش را بیرون انداخته بود و پای دیگرش داخل بود.
موهایش را به طور فوق منظمی شینیون کرده بود و لباس مخملی سورمه ای پوشیده بود که وقتی راه میرفت کمی دامنش روی زمین کشیده میشد.یک سنجاق سینه پروانه با نگین های طلایی هم به خود وصل کرده بود.
"همین الان بگو برنامه ات برای فردا چیه."
جولی دستش را به لبه پنجره محکم کرد و پاهایش را تاب داد.
"برنامه ای ندارم."
مرد رهگذری از خیابان جولی را دید و چیزی به او گفت که آدا واضح نشنید . اما جولی از لبه پنجره پایین امد و انگشت وسطش را به سمت مرد نشان داد و در جواب داد زد:
"برو گمشو"
همانطور که آدا را با وسایل های کشو مشغول نشان میداد، سعی میکرد نگاه های سنگین جولی را روی خود نادیده بگیر.
جولی دستش را به هم زد و با شوق و با صدای بلند گفت:
"پارسال خیلی خوش گذشت.چهار تایی رفتیم کافه ی همسر اقای...اسمش رو یادم نیست.من با اندرو و تو با الکس.خیلی خوب بود."
"اره بد نبود."
"الکس حالش چطوره؟"
"الکس؟..."
فصل پنجم
برای شروع قرن جدید
"بیخیال ادا.فردا کریسمسه."
فردا صبح جولی در خانه را با زنگ زدنش از جا کند و تقلای آدا برای حرف نزدن با او جواب نداد.
"خب باشه."
جولی با لحن ملتمسانه ای گفت:
"آدا"
آدا کشوی کنار تخت اش را باز کرد و خواست خود را مشغول گشتن چیزی نشان دهد.
"بله؟"
"ما همیشه کریسمس رو یه جشن بزرگ میگرفتیم."
جولی لبه ی پنجره ی گوشه اتاق نشسته بود. یک پایش را بیرون انداخته بود و پای دیگرش داخل بود.
موهایش را به طور فوق منظمی شینیون کرده بود و لباس مخملی سورمه ای پوشیده بود که وقتی راه میرفت کمی دامنش روی زمین کشیده میشد.یک سنجاق سینه پروانه با نگین های طلایی هم به خود وصل کرده بود.
"همین الان بگو برنامه ات برای فردا چیه."
جولی دستش را به لبه پنجره محکم کرد و پاهایش را تاب داد.
"برنامه ای ندارم."
مرد رهگذری از خیابان جولی را دید و چیزی به او گفت که آدا واضح نشنید . اما جولی از لبه پنجره پایین امد و انگشت وسطش را به سمت مرد نشان داد و در جواب داد زد:
"برو گمشو"
همانطور که آدا را با وسایل های کشو مشغول نشان میداد، سعی میکرد نگاه های سنگین جولی را روی خود نادیده بگیر.
جولی دستش را به هم زد و با شوق و با صدای بلند گفت:
"پارسال خیلی خوش گذشت.چهار تایی رفتیم کافه ی همسر اقای...اسمش رو یادم نیست.من با اندرو و تو با الکس.خیلی خوب بود."
"اره بد نبود."
"الکس حالش چطوره؟"
"الکس؟..."
۶۴۸
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.