𝐀𝐥𝐨𝐧𝐞 𝐢𝐧 𝐬𝐞𝐨𝐮𝐥 𝐒𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧=6 𝐏𝐚𝐫𝐭=28
_نمیدونم باور کنم یا نه....تمام حرفاش مث یک خلل افتاده تو مغزم...نمیدونم چیکار کنم
جئونگ_خودتو اذیت نکن...باید بهش فکر کنی
_باید دوباره باهاش صحبت کنم
میخاستم برگردم که جئونگ دستمو گرف
جئونگ_الان نمیشه چون باید برگردیم خونه
_اوکی...نشد روزی که میریم مشافرت باهاش صحبت میکنم
جئونگ_مث اینکه از این صحبت کردن باهاش خیلی خوشت اومده...تا دیروز که رو نمیدادی باهات حرف بزنه حالا چیشده؟
_خودمم نمیدونم اینا همش به این دلیله که از کارای خودم مطمئن نیستم
جئونگ_اینا همش عادیه...باید زمان بدی به خودت
_اهوم الانم دلم کلی غذا میخواد
جئونگ_پس بدو بریم خونه که قراره کلی غذا درست کنم دیر میشه
_اوه اوه امشب کلی خوش گذرونی با غذا داریم
*دو روز بعد*
بالاخره روزی که قرار بود بریم مسافرت رسید و الان من توی اتاقم مث گاو نشستم رو تخت به دیوار نگاه میکنم
شاید بگین چرا
من همیشه عادتمه وقتی از خاب پا میشم باید به یک جا خیره بشم و الان حدودا نیم ساعته به این دیوار بیریخت خیره ام😔😂🙄
ساعت رو نگاه کردم ۵ بود یا خدااااااا دیرم نشهههه
پاشدم سریع پریدم تو حموم از ناچار منی که همیشه ۲ ساعت تو حموم میمونم یک دوش ۱۰ دیقه ای گرفتم اومدم بیرون سریع با سژوار موهامو خشکیدم الکی پلکی یک روتین رفتم سریع ارایش کردم و لباس مناسب پوشیدم
چون هوا امروز کمی گرم بود لباس خنک پوشیدم که شامل یک شوپیز سفید حریر با شرتک لی بود کلاه کپ مشکی مو که پرسینگ دار بود(حتما باید یاشه چون مورد علاقه ی خودمه😂🙄)رو سرم کردم دوتا چمدون هامو هم برداشتم چون شب قبل بسته بودمشون
بیشتر وسایل هامو برداشته بودم
از جمله مایو های جذابم برای شنا😂🙄
گوشیمو گذاشتم تو کیف کوچیکم و اماده از اتاق رفتم بیرون ساعت ۵ و نیم بود دیگ
رفتم پایین که جئونگ برام میز صبونه چیده بود
_صبح بخیر مامان
جئونگ_م.مامان؟
_اهوم مامان...امروز چی داریم؟به به نیمرو بده بخوریم
جئونگ_منظورت از مامان چی بود؟
_اممم خب تو مثل مامانمی خیلی دوست دارم چون من مادر ندارم تورو جای مامانم میدونم حتی مث مامانمم ازت حرف شنوی دارم....کار بدی میکنم؟
یک لحظه چشماش پر اشک شد اومد محکم بغلم کرد
جئونگ_میدونی منم یک دختر مث تو داشتم اگه الان بود همسن تو بود
_چ.چرا مگه الان کجاست؟
جئونگ_از پیشم پر کشید و رفت...
_چ.چی؟ی.ینی مرده؟
جئونگ_من هیچ وقت به بلایی که سرش اومد نمیتونم بگم قتل...چون اون با خاست خودش نرفت...
_چجوری این اتفاق افتاد؟چجوری مرد؟
جئونگ_روز تولدش بود...تولد ۱۸ سالگیش بود...اون یک دوست پسر خیلی خوب داشت اسمش جونگیون بود...الان ماشالله برای خودش کاره ای شده یک شرکت داره که خیلی وصعیتش خوبه...اما من وقتی به دیدنم میاد هیچ وقت حالش اینو نشون نمیده...اون بعد از مرگ دخترم........
جئونگ_خودتو اذیت نکن...باید بهش فکر کنی
_باید دوباره باهاش صحبت کنم
میخاستم برگردم که جئونگ دستمو گرف
جئونگ_الان نمیشه چون باید برگردیم خونه
_اوکی...نشد روزی که میریم مشافرت باهاش صحبت میکنم
جئونگ_مث اینکه از این صحبت کردن باهاش خیلی خوشت اومده...تا دیروز که رو نمیدادی باهات حرف بزنه حالا چیشده؟
_خودمم نمیدونم اینا همش به این دلیله که از کارای خودم مطمئن نیستم
جئونگ_اینا همش عادیه...باید زمان بدی به خودت
_اهوم الانم دلم کلی غذا میخواد
جئونگ_پس بدو بریم خونه که قراره کلی غذا درست کنم دیر میشه
_اوه اوه امشب کلی خوش گذرونی با غذا داریم
*دو روز بعد*
بالاخره روزی که قرار بود بریم مسافرت رسید و الان من توی اتاقم مث گاو نشستم رو تخت به دیوار نگاه میکنم
شاید بگین چرا
من همیشه عادتمه وقتی از خاب پا میشم باید به یک جا خیره بشم و الان حدودا نیم ساعته به این دیوار بیریخت خیره ام😔😂🙄
ساعت رو نگاه کردم ۵ بود یا خدااااااا دیرم نشهههه
پاشدم سریع پریدم تو حموم از ناچار منی که همیشه ۲ ساعت تو حموم میمونم یک دوش ۱۰ دیقه ای گرفتم اومدم بیرون سریع با سژوار موهامو خشکیدم الکی پلکی یک روتین رفتم سریع ارایش کردم و لباس مناسب پوشیدم
چون هوا امروز کمی گرم بود لباس خنک پوشیدم که شامل یک شوپیز سفید حریر با شرتک لی بود کلاه کپ مشکی مو که پرسینگ دار بود(حتما باید یاشه چون مورد علاقه ی خودمه😂🙄)رو سرم کردم دوتا چمدون هامو هم برداشتم چون شب قبل بسته بودمشون
بیشتر وسایل هامو برداشته بودم
از جمله مایو های جذابم برای شنا😂🙄
گوشیمو گذاشتم تو کیف کوچیکم و اماده از اتاق رفتم بیرون ساعت ۵ و نیم بود دیگ
رفتم پایین که جئونگ برام میز صبونه چیده بود
_صبح بخیر مامان
جئونگ_م.مامان؟
_اهوم مامان...امروز چی داریم؟به به نیمرو بده بخوریم
جئونگ_منظورت از مامان چی بود؟
_اممم خب تو مثل مامانمی خیلی دوست دارم چون من مادر ندارم تورو جای مامانم میدونم حتی مث مامانمم ازت حرف شنوی دارم....کار بدی میکنم؟
یک لحظه چشماش پر اشک شد اومد محکم بغلم کرد
جئونگ_میدونی منم یک دختر مث تو داشتم اگه الان بود همسن تو بود
_چ.چرا مگه الان کجاست؟
جئونگ_از پیشم پر کشید و رفت...
_چ.چی؟ی.ینی مرده؟
جئونگ_من هیچ وقت به بلایی که سرش اومد نمیتونم بگم قتل...چون اون با خاست خودش نرفت...
_چجوری این اتفاق افتاد؟چجوری مرد؟
جئونگ_روز تولدش بود...تولد ۱۸ سالگیش بود...اون یک دوست پسر خیلی خوب داشت اسمش جونگیون بود...الان ماشالله برای خودش کاره ای شده یک شرکت داره که خیلی وصعیتش خوبه...اما من وقتی به دیدنم میاد هیچ وقت حالش اینو نشون نمیده...اون بعد از مرگ دخترم........
۴۹.۸k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.