رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت ۱۲۳
با بلند شدن آسلی از جایش سوزان جای او نشسته و درحالی که سعی داشت ایلناز را بغل بگیرد رو به کایان گفت:
- Bir şey mi oldu?
<<چیزی شده؟>>
کایان نفسش را با استرس بیرون فرستاده و گفت:
- Evet maalesef
<<آره متاسفانه.>>
سوزان درحالی که به سمت گوش کایان خم میشد مویش را کنار زد تا روی صورت کایان نیفتد سپس دم گوشش گفت:
- Yine sabote etmiş olman umrunda değil
<<کایان نکنه که باز خرابکاری کردی.>>
کایان با اخم چشمانش را بسته و نفسش را بیرون فوت کرد انگار نه انگار که آدم سرخوش چند دقیقه پیش بود تمام خوشی امروزش پریده و استرس جای دلخوشی را گرفته بود.
همانطور که فیلم به آرامی پخش میشد فاتح پایش را روی پای دیگر انداخته و به چشم و ابرو رفتنهای سوگل و کایان خیره شد لحظهای چشمش را بست و به صبح بازگشت همانطور که تازه از کتابخانه رد شده بود کایان را دید که سوار ماشین سوگل بوده و پس از چند دقیقه سوگل نیز کنارش نشست آن لحظه از زور حرص نتوانست تعادل ماشین را حفظ کند و ماشین را به جدول کوبید اما پس از اینکه آن دو به حرکت درآمدند ماشین را پشت سرشان رانده و آن دو را تعقیب کرد از خود صبح به دنبالشان بود و با دیدن خنده آن دو هر لحظه تصمیمهای غیراخلاقی میگرفت حتی از زور فشار عصبی دلش میخواست کایان را خفه کند اما جلوی سوگل کاری از دستش بر نمیآمد پس قبل از آنها به خانه آمد تا فرصتی مناسب پیش بیاید.
نگاهش هنوز هم روی کایان و سوگل در دوران بود که صدای بکتاش را شنید که با بهت گفت:
- اینجا چه خبره؟
همه چشمها به سمت تلویزیون کشیده شد که کایان همه خدمه را مرخص کرده و روی صندلی نشسته بود لحظه به لحظه اتفاقات دیروز در حال دیده شدن بود لحظهای که سوگل به سمت کایان آمده و با هم نشستند صحبت کردنشان حتی رقص و مسخره بازی کایان نیز درحال پخش بوده و هر کس با دیدن این لحظات چیزی میگفت.
اخم روی پیشانی قدیر و بکتاش نشسته و هنه اهل عمارت با تعجب به آن دو خیره شده بودند آسیه نگاهی به تلویزیون انداخته و نگاه دیگرش را به کایان انداخت چشمهای گردش را به او دوخته و گفت:
- Orada neler oluyor?
<<چه خبره اونجا؟>>
کایان دستش را مشت کرده و سرش را پایین انداخت این بار عمه هاریکا نتوانست جلوی خود را بگیرد و گفت:
- شما دوتا کایان و سوگل.
هر دو با استرس به سمت عمه هاریکا برگشتند سوگل درحالی که دستانش را به هم میمالید لبش را گاز گرفته و نگاهش را به عمه دوخت کایان نیز نگاهش را به عمه دوخت تا ببیند چه اتفاقی میافتد هنوز هم نگاهش بین عمه هاریکا و بکتاش در دوران بود.
بکتاش قبل از عمه دستش را روی دسته مبل کوبیده و از جایش بلند شده و گفت:
- دارم میگم اینجا چه خبره؟
روی صحبتش را به سمت سوگل کرده و پرسید:
- دختر مگه تو نگفتی دیروز این پسر خونه نبود؟
سوگل یک بار چشمانش را باز و بسته کرده و نفسش را بیرون فوت کرد درحالی که قلبش از زور استرس تند- تند میکوبید نگاهش را به چهره پیروز فاتح انداخت که با لبخند مضحکش او را تماشا میکرد کمی به تته پته افتاد اما توانست به سختی سخن بگوید.
دهانش را باز کرده و گفت:
- خب... باباجون... راستش... یعنی دیروز...
با بلند شدن آسلی از جایش سوزان جای او نشسته و درحالی که سعی داشت ایلناز را بغل بگیرد رو به کایان گفت:
- Bir şey mi oldu?
<<چیزی شده؟>>
کایان نفسش را با استرس بیرون فرستاده و گفت:
- Evet maalesef
<<آره متاسفانه.>>
سوزان درحالی که به سمت گوش کایان خم میشد مویش را کنار زد تا روی صورت کایان نیفتد سپس دم گوشش گفت:
- Yine sabote etmiş olman umrunda değil
<<کایان نکنه که باز خرابکاری کردی.>>
کایان با اخم چشمانش را بسته و نفسش را بیرون فوت کرد انگار نه انگار که آدم سرخوش چند دقیقه پیش بود تمام خوشی امروزش پریده و استرس جای دلخوشی را گرفته بود.
همانطور که فیلم به آرامی پخش میشد فاتح پایش را روی پای دیگر انداخته و به چشم و ابرو رفتنهای سوگل و کایان خیره شد لحظهای چشمش را بست و به صبح بازگشت همانطور که تازه از کتابخانه رد شده بود کایان را دید که سوار ماشین سوگل بوده و پس از چند دقیقه سوگل نیز کنارش نشست آن لحظه از زور حرص نتوانست تعادل ماشین را حفظ کند و ماشین را به جدول کوبید اما پس از اینکه آن دو به حرکت درآمدند ماشین را پشت سرشان رانده و آن دو را تعقیب کرد از خود صبح به دنبالشان بود و با دیدن خنده آن دو هر لحظه تصمیمهای غیراخلاقی میگرفت حتی از زور فشار عصبی دلش میخواست کایان را خفه کند اما جلوی سوگل کاری از دستش بر نمیآمد پس قبل از آنها به خانه آمد تا فرصتی مناسب پیش بیاید.
نگاهش هنوز هم روی کایان و سوگل در دوران بود که صدای بکتاش را شنید که با بهت گفت:
- اینجا چه خبره؟
همه چشمها به سمت تلویزیون کشیده شد که کایان همه خدمه را مرخص کرده و روی صندلی نشسته بود لحظه به لحظه اتفاقات دیروز در حال دیده شدن بود لحظهای که سوگل به سمت کایان آمده و با هم نشستند صحبت کردنشان حتی رقص و مسخره بازی کایان نیز درحال پخش بوده و هر کس با دیدن این لحظات چیزی میگفت.
اخم روی پیشانی قدیر و بکتاش نشسته و هنه اهل عمارت با تعجب به آن دو خیره شده بودند آسیه نگاهی به تلویزیون انداخته و نگاه دیگرش را به کایان انداخت چشمهای گردش را به او دوخته و گفت:
- Orada neler oluyor?
<<چه خبره اونجا؟>>
کایان دستش را مشت کرده و سرش را پایین انداخت این بار عمه هاریکا نتوانست جلوی خود را بگیرد و گفت:
- شما دوتا کایان و سوگل.
هر دو با استرس به سمت عمه هاریکا برگشتند سوگل درحالی که دستانش را به هم میمالید لبش را گاز گرفته و نگاهش را به عمه دوخت کایان نیز نگاهش را به عمه دوخت تا ببیند چه اتفاقی میافتد هنوز هم نگاهش بین عمه هاریکا و بکتاش در دوران بود.
بکتاش قبل از عمه دستش را روی دسته مبل کوبیده و از جایش بلند شده و گفت:
- دارم میگم اینجا چه خبره؟
روی صحبتش را به سمت سوگل کرده و پرسید:
- دختر مگه تو نگفتی دیروز این پسر خونه نبود؟
سوگل یک بار چشمانش را باز و بسته کرده و نفسش را بیرون فوت کرد درحالی که قلبش از زور استرس تند- تند میکوبید نگاهش را به چهره پیروز فاتح انداخت که با لبخند مضحکش او را تماشا میکرد کمی به تته پته افتاد اما توانست به سختی سخن بگوید.
دهانش را باز کرده و گفت:
- خب... باباجون... راستش... یعنی دیروز...
۱.۸k
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.