فیک عشق دردسرساز
«پارت:۴۴»
چشمامو باز کردم،هنوز یکم از اثرات زیاده روی دیشب تو تنم مونده بود.
سرم درد میکرد اما حالم انگار به طرز عجیبی بهتر شده بود.
ناخواسته لبخند محوی روی لبم نشست.
از زیر پتو اومدم بیرون و رفتم آبی به دست و صورتم زدم.
از پله ها رفتم پایین...سکوت خونه به شدت تو ذوق میزد.
تصمیم گرفتم برمو به رئیس قبلی که مثل پدرم دوستش داشتم یه سری بزنم خیلی وقته که ازش بی خبر بودم.
یه لیوان قهوه درست کردمو کنار پنجره ایستادم و با ذوق به دونه های برفی که میبارید نگاه کردم...از بچگی عاشق برف بودم.
پنجره رو باز کردمو دستمو بردم بیرون و چند دونه برف رو دستم افتاد.
نظرم عوض شد نمیتونستم این روز هیجان انگیزو با هیچ چیز عوض کنم به نظرم بهترین جا برای تماشای برف برج نامسانه!
قهوه امو خوردم و خواستم برم تو اتاق که تیکه شیشه شکسته رفت تو پام و آخی از درد کشیدم لعنتی! یادم رفته بود چه دسته گلی آب دادم.
شیشه رو از پام بیرون کشیدم و با یه باند محکم بستم و از ذوق بیرون رفتن نمیتونستم یه لحظه ام صبر کنم.
بی خبر از اتفاقات پیش رو بدو بدو از پله ها با اون پای بدبختم بالا رفتم و در کمدو باز کردم...
یه بافت لیمویی بلند و یقه اسکی پوشیدمو پالتوی مشکی که تا بالای زانوم بودو روش پوشیدمو بدون بستن دکمه هاش آزاد گذاشتم با بوت های بلند مشکی بندیم ستش کردمو کلاه و شال هم رنگ بافتمو پوشیدمو موهای بلند لختمو باز گذاشتم که زیر کلاه آزاد پخش شده بود و روی شونه هام ریخته بود جلوی آینه آرایش خوشگلی کردمو با برداشتن کیف و گوشیم بیرون رفتم.
بی توجه به درد پام راه افتادم سمت برج نامسان.
ترجیح میدادم پیاده تو برف راه برم تا اینکه با ماشین سریع برسم.
مثل دختر بچه ها ذوق زده شده بودم.
اما تنهایی که خوب نیست ....گوشیمو درآوردم و به جودی زنگ زدم.
~جانم؟
+جودی داره برف میادددد
~واقعا؟ بزار ببینم........اره وای خدا
+دارم میرم نامسان گفتم تنهایی نرم میای باهم بریم؟
~اره اره حتما
+باشه پس قرارمون همونجا رسیدی زنگ بزن بهم
~باشه
قطع کردمو با ذوق به راهم ادامه دادم....بهترین چیزی که امروز میتونست حالمو خوب کنه و باعث شادیم بشه همین برف بود.
تقریبا یک ساعتی بود رسیده بودم و تعداد زیادی آدم برای تماشا اومده بودن.
هوفی کشیدم که دیدم جودی داره میاد، دستی براش تکون دادمو لبخند زدم با دیدن هایون پشت سرش لبخندم از روی لبام پر کشید اما سعی کردم امروزو بی توجه باشم.
بدتر از اون موقعی بود که تهیونگ هم پشت سرشون دیدم.
یه لحظه شوک بدی بهم وارد شد و چند بار پشت سر هم پلک زدم اما نفس عمیقی کشیدم، سعی کردم مواظب فاصله ابروهام باهم باشم که توی هم گره نخوره و اخم نکنم یه امروزو نباید زهرمار همه میکردم.
لبخند بی جونی روی لبام نشوندم.
~به به چه تیپی لیدی افتخار اشنایی بهم میدی؟
+دیوونه
داشتم به جمله جودی میخندیدم که جفتشون باهم سلام دادن
+سلام
رومو برگردوندم و با ذوق به برفا اشاره کردم که جودی ام منظره رو ببینه که متوجه نگاه پر خنده هایون و تهیونگ شدم.
دست جودیو گرفتم و دویدم به سمت برفا که پام لیز خورد و قبل افتادن دستی دور کمرم حلقه شد و بوسه ای روی گونه ام نشوند.
-حواست کجاس دختر حواس پرت
چشمی توی حدقه چرخوندمو پا پر رویی جواب دادم..
+از اونجایی که تو از من بدتری به خودت رفته
عطرشو عمیق نفس کشیدم و از بغلش اومدم بیرون.
نه اشتباه میکردم فکر میکردم بهترین و شاد ترین اتفاق امروز که باعث شادیم میشه برفه اما امان از بغل و عطر تهیونگ!
لحظه ای نگاهم تو نگاه سرخ شده هایون خیره موند که پوزخندی به تهیونگ زد و کمی دور رفت و شماره ای رو گرفت...
شونه ای بالا انداختم و به سمت جودی رفتم و باهم حرف میزدیم و برفو نگاه میکردیم...
یکم گذشت و همه دور هم جمع بودیم وهنوز هایون عصبی بود و با پوزخند گوشه لبش به تهیونگ نگاه میکرد.
سکوت ایجاد شده با صدای دختری در هم شکست.
همه برگشتیم سمت صدا و با کمال ناباوری همون دختره ی ....بود که تهیونگ وتو مهمونی مشغول بوسیدنش دیدم.
شوکه تکونی خوردم که دستشو دور بازوی تهیونگ حلقه کرد...
همه شوکه بودیم که....
(لایک و کامنت فراموش نشه!)
چشمامو باز کردم،هنوز یکم از اثرات زیاده روی دیشب تو تنم مونده بود.
سرم درد میکرد اما حالم انگار به طرز عجیبی بهتر شده بود.
ناخواسته لبخند محوی روی لبم نشست.
از زیر پتو اومدم بیرون و رفتم آبی به دست و صورتم زدم.
از پله ها رفتم پایین...سکوت خونه به شدت تو ذوق میزد.
تصمیم گرفتم برمو به رئیس قبلی که مثل پدرم دوستش داشتم یه سری بزنم خیلی وقته که ازش بی خبر بودم.
یه لیوان قهوه درست کردمو کنار پنجره ایستادم و با ذوق به دونه های برفی که میبارید نگاه کردم...از بچگی عاشق برف بودم.
پنجره رو باز کردمو دستمو بردم بیرون و چند دونه برف رو دستم افتاد.
نظرم عوض شد نمیتونستم این روز هیجان انگیزو با هیچ چیز عوض کنم به نظرم بهترین جا برای تماشای برف برج نامسانه!
قهوه امو خوردم و خواستم برم تو اتاق که تیکه شیشه شکسته رفت تو پام و آخی از درد کشیدم لعنتی! یادم رفته بود چه دسته گلی آب دادم.
شیشه رو از پام بیرون کشیدم و با یه باند محکم بستم و از ذوق بیرون رفتن نمیتونستم یه لحظه ام صبر کنم.
بی خبر از اتفاقات پیش رو بدو بدو از پله ها با اون پای بدبختم بالا رفتم و در کمدو باز کردم...
یه بافت لیمویی بلند و یقه اسکی پوشیدمو پالتوی مشکی که تا بالای زانوم بودو روش پوشیدمو بدون بستن دکمه هاش آزاد گذاشتم با بوت های بلند مشکی بندیم ستش کردمو کلاه و شال هم رنگ بافتمو پوشیدمو موهای بلند لختمو باز گذاشتم که زیر کلاه آزاد پخش شده بود و روی شونه هام ریخته بود جلوی آینه آرایش خوشگلی کردمو با برداشتن کیف و گوشیم بیرون رفتم.
بی توجه به درد پام راه افتادم سمت برج نامسان.
ترجیح میدادم پیاده تو برف راه برم تا اینکه با ماشین سریع برسم.
مثل دختر بچه ها ذوق زده شده بودم.
اما تنهایی که خوب نیست ....گوشیمو درآوردم و به جودی زنگ زدم.
~جانم؟
+جودی داره برف میادددد
~واقعا؟ بزار ببینم........اره وای خدا
+دارم میرم نامسان گفتم تنهایی نرم میای باهم بریم؟
~اره اره حتما
+باشه پس قرارمون همونجا رسیدی زنگ بزن بهم
~باشه
قطع کردمو با ذوق به راهم ادامه دادم....بهترین چیزی که امروز میتونست حالمو خوب کنه و باعث شادیم بشه همین برف بود.
تقریبا یک ساعتی بود رسیده بودم و تعداد زیادی آدم برای تماشا اومده بودن.
هوفی کشیدم که دیدم جودی داره میاد، دستی براش تکون دادمو لبخند زدم با دیدن هایون پشت سرش لبخندم از روی لبام پر کشید اما سعی کردم امروزو بی توجه باشم.
بدتر از اون موقعی بود که تهیونگ هم پشت سرشون دیدم.
یه لحظه شوک بدی بهم وارد شد و چند بار پشت سر هم پلک زدم اما نفس عمیقی کشیدم، سعی کردم مواظب فاصله ابروهام باهم باشم که توی هم گره نخوره و اخم نکنم یه امروزو نباید زهرمار همه میکردم.
لبخند بی جونی روی لبام نشوندم.
~به به چه تیپی لیدی افتخار اشنایی بهم میدی؟
+دیوونه
داشتم به جمله جودی میخندیدم که جفتشون باهم سلام دادن
+سلام
رومو برگردوندم و با ذوق به برفا اشاره کردم که جودی ام منظره رو ببینه که متوجه نگاه پر خنده هایون و تهیونگ شدم.
دست جودیو گرفتم و دویدم به سمت برفا که پام لیز خورد و قبل افتادن دستی دور کمرم حلقه شد و بوسه ای روی گونه ام نشوند.
-حواست کجاس دختر حواس پرت
چشمی توی حدقه چرخوندمو پا پر رویی جواب دادم..
+از اونجایی که تو از من بدتری به خودت رفته
عطرشو عمیق نفس کشیدم و از بغلش اومدم بیرون.
نه اشتباه میکردم فکر میکردم بهترین و شاد ترین اتفاق امروز که باعث شادیم میشه برفه اما امان از بغل و عطر تهیونگ!
لحظه ای نگاهم تو نگاه سرخ شده هایون خیره موند که پوزخندی به تهیونگ زد و کمی دور رفت و شماره ای رو گرفت...
شونه ای بالا انداختم و به سمت جودی رفتم و باهم حرف میزدیم و برفو نگاه میکردیم...
یکم گذشت و همه دور هم جمع بودیم وهنوز هایون عصبی بود و با پوزخند گوشه لبش به تهیونگ نگاه میکرد.
سکوت ایجاد شده با صدای دختری در هم شکست.
همه برگشتیم سمت صدا و با کمال ناباوری همون دختره ی ....بود که تهیونگ وتو مهمونی مشغول بوسیدنش دیدم.
شوکه تکونی خوردم که دستشو دور بازوی تهیونگ حلقه کرد...
همه شوکه بودیم که....
(لایک و کامنت فراموش نشه!)
۲۶.۷k
۲۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.