خاطرات تو
خاطرات تو: پارت ۱۵
پسرک از در آپارتمان خارج شد، از پله رنگین کمانی پایین رفت . به سمت کتابخانه حرکت کرد.
کتابخانه نزدیک خانه پسر بود و تقریباً، یک ربع یا نیم ساعت تا آنجا راه بود.
آن جی تا وارد کتابخانه خانه شد به سمت کتابدار آنجا « بانگ سو-بین » رفت.
جی هیون: هی! سوبین.
سوبین تا صدای آن جی را شنید سر اش را بالا گرفت، و از پشت پیش خوان بیرون آمد.
سوبین: آن جی، چه عجب یه سر به ما هم زدی.
جی هیون تا به سوبین رسید او را در آغوش گرفت.
رابطه جی هیون و سوبین دقیقاً مثل دو بردار بود، با اینکه سوبین. ده سال از آن جی برزگ تر بود اما جی هیون شدیداً با بانگ راحت بود.
آن جی: درس و مشق ها زیاد شدن دیگه...
آن جی درحالی که از آغوش سوبین بیرون می آمد این را گفت.
سوبین: درک می کنم، به هر حال من هم این دوره ها رو پشت سر گذاشتم.
آن جی و بانگ به سمت یکی از میز های کتابخانه حرکت کردند.
جی هیون: خوش به حالت! من که فکر کنم یه هفت، هشت سال دیگه هم باید درس بخونم.
جی هیون کتاب هایش را از داخل کیف اش بیرون آورد و روی میز گذاشت.
سوبین: خب، از مدرسه چه خبر؟
آن جی: هیچی...
بانگ نگاهی به پسرک انداخت و گفت.
بانگ: مطمنی ؟
جی هیون: خب...
یکدفعه پسر یاد کیم دای هیون افتاد.
جی هیون: آهان یادم اومد! امروز یه دانش آموز جدید به کلاسمون اومد.
سوبین لبخند ملیحی زد و منتظر حرف های پسرک شد. آن جی با ذوق و شوق ادامه داد.
جی هیون: نمی دونی چقدر باحاله، هم باهوشه، هم با استعداد، هم خیلی خیلی خوشتیپ و خوشگل...راستی این رو نگفتم هم قد بلندی داره و هم جذابه !
سوبین: هی، هی! آروم باش پسر جون...
آن جی هیون نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
جی هیون: تازه، بخش خوب و جذاب قضیه اینجاست که من و اون تو یه محله و همینطور یه آپارتمان، و بهتر از اون داخل یه طبقه زندگی می کنیم...!
پسرک میخواست دوباره صحبت کند که یهو...
سوبین: آن جی یکم نفس بگیر پسر جون...معلومه قشنگ جذب ش شدی.
آن جی یکم خجالت کشید، سوبین ادامه داد.
سوبین: حالا این دختره جذاب کیه؟
آن جی با تعجب به بانگ نگاه کرد.
جی هیون: دختر؟
سوبین هم شوکه شد.
بانگ: چی...؟
آن جی هیون لبخند بزرگی زد و گفت.
جی هیون: اسمش « کیم دای هیون »، و اینکه پسره.
جی هیون درحالی که لبخند دندون نمایی زد. بانگ یکم گیج شده بود، یعنی این همه طریف رو آن جی داشت از یه پسر می کرد؟
آن جی: هیونگ ، حالت خوبه؟
سوبین نگاهی به جی هیون انداخت و گفت.
بانگ: گفتی پسره؟
جی هیون: آره دیگه، چیزی شده؟
بانگ سعی کرد خود را جمع و جور کند.
سوبین: نه بابا، چه مشکلی!
آن جی: وای هیونگ! باید حتماً ببینیش.
بانگ: آره...حتماً چرا که نه. خب دیگه من برم، تو هم به درس هات برس موفق باشی.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_
خدافظ
پسرک از در آپارتمان خارج شد، از پله رنگین کمانی پایین رفت . به سمت کتابخانه حرکت کرد.
کتابخانه نزدیک خانه پسر بود و تقریباً، یک ربع یا نیم ساعت تا آنجا راه بود.
آن جی تا وارد کتابخانه خانه شد به سمت کتابدار آنجا « بانگ سو-بین » رفت.
جی هیون: هی! سوبین.
سوبین تا صدای آن جی را شنید سر اش را بالا گرفت، و از پشت پیش خوان بیرون آمد.
سوبین: آن جی، چه عجب یه سر به ما هم زدی.
جی هیون تا به سوبین رسید او را در آغوش گرفت.
رابطه جی هیون و سوبین دقیقاً مثل دو بردار بود، با اینکه سوبین. ده سال از آن جی برزگ تر بود اما جی هیون شدیداً با بانگ راحت بود.
آن جی: درس و مشق ها زیاد شدن دیگه...
آن جی درحالی که از آغوش سوبین بیرون می آمد این را گفت.
سوبین: درک می کنم، به هر حال من هم این دوره ها رو پشت سر گذاشتم.
آن جی و بانگ به سمت یکی از میز های کتابخانه حرکت کردند.
جی هیون: خوش به حالت! من که فکر کنم یه هفت، هشت سال دیگه هم باید درس بخونم.
جی هیون کتاب هایش را از داخل کیف اش بیرون آورد و روی میز گذاشت.
سوبین: خب، از مدرسه چه خبر؟
آن جی: هیچی...
بانگ نگاهی به پسرک انداخت و گفت.
بانگ: مطمنی ؟
جی هیون: خب...
یکدفعه پسر یاد کیم دای هیون افتاد.
جی هیون: آهان یادم اومد! امروز یه دانش آموز جدید به کلاسمون اومد.
سوبین لبخند ملیحی زد و منتظر حرف های پسرک شد. آن جی با ذوق و شوق ادامه داد.
جی هیون: نمی دونی چقدر باحاله، هم باهوشه، هم با استعداد، هم خیلی خیلی خوشتیپ و خوشگل...راستی این رو نگفتم هم قد بلندی داره و هم جذابه !
سوبین: هی، هی! آروم باش پسر جون...
آن جی هیون نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
جی هیون: تازه، بخش خوب و جذاب قضیه اینجاست که من و اون تو یه محله و همینطور یه آپارتمان، و بهتر از اون داخل یه طبقه زندگی می کنیم...!
پسرک میخواست دوباره صحبت کند که یهو...
سوبین: آن جی یکم نفس بگیر پسر جون...معلومه قشنگ جذب ش شدی.
آن جی یکم خجالت کشید، سوبین ادامه داد.
سوبین: حالا این دختره جذاب کیه؟
آن جی با تعجب به بانگ نگاه کرد.
جی هیون: دختر؟
سوبین هم شوکه شد.
بانگ: چی...؟
آن جی هیون لبخند بزرگی زد و گفت.
جی هیون: اسمش « کیم دای هیون »، و اینکه پسره.
جی هیون درحالی که لبخند دندون نمایی زد. بانگ یکم گیج شده بود، یعنی این همه طریف رو آن جی داشت از یه پسر می کرد؟
آن جی: هیونگ ، حالت خوبه؟
سوبین نگاهی به جی هیون انداخت و گفت.
بانگ: گفتی پسره؟
جی هیون: آره دیگه، چیزی شده؟
بانگ سعی کرد خود را جمع و جور کند.
سوبین: نه بابا، چه مشکلی!
آن جی: وای هیونگ! باید حتماً ببینیش.
بانگ: آره...حتماً چرا که نه. خب دیگه من برم، تو هم به درس هات برس موفق باشی.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_
خدافظ
۲۹۷
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.