پروژه شکست خورده پارت 62 : ادامه زندگی
پروژه شکست خورده پارت 62 : ادامه زندگی
شدو ❤️🖤 :
از اتاق النا اومدم بیرون .
سونیک اومد سمتم .
سونیک ـ ببینم پادزهر رو بهش دادی ؟
سرمو به نشونه آره تکون دادم .
سونیک نفس عمیقی کشید .
سونیک ـ پس به زودی حالش خوب میشه و دیگه از شر دارک خلاص میشه .
ـ امیدوارم .
میریم طبقه پایین .
ـ تیلز ، چقدر طول میکشه تا پادزهر اثر بزاره ؟
تیلز ـ نمیدونم . ممکنه 24 ساعت شایدم بیشتر طول بکشه ولی بالاخره اثر میکنه .
نفسمو بیرون دادم .
روژ ـ نگران نباش شدو اون خوب میشه .
لبخند میزنم .
........
........
صبح روز بعد .....
شدو ❤️🖤 :
رفتم اتاق النا تا بیدارش کنم .
ـ بیدار شو دختر صبح شده .
جوابی نگرفتم .
ـ نمیخوای بیدار شی خوابالو ؟
بازم جوابی نیومد .
نگران شدم .
ـ النا ؟ .....
رفتم کنارش و دستمو گذاشتم روی پیشونیش .
تب نداشت .... پس چرا بیدار نمیشد ؟
صدایی از کنار در شنیدم .
دارک النا ـ بیدار نمیشه منم سعی کردم .
ـ تو چجوری اومدی بیرون ؟
دارک النا ـ نمیدونم . بیرونم کرد .
ـ صبر کن .... تو الان تو دنیای ما هستی ؟ و .... بدون جسم النا ....
رفتم نزدیکتر و مچ دستشو گرفتم .
ـ تو واقعی هستی ولی .... چجوری ؟ النا که .. خوابه .
دارک النا ـ نمیدونم .... شاید به خاطر اینه که هنوز زندست . میدونی که اگه اون بمیره منم میمیرم .
ـ اون نمیمیره دارک . حرفتو پس بگیر .
دارک النا ـ باشه باشه پسر اینقدر عصبی نشو .
و دستاشو میبره بالا .
میرم طبقه پایین .
داد میزنم .
ـ تیلز بیدار شو یه اتفاقی داره میوفته .
بقیه هم با صدای من از خواب بیدار میشن .
امی ـ چی شده ؟ .....
تیلز ـ چخبره ؟ ....
ـ النا بیدار نمیشه .
تیلز ـ چی ؟ امکان نداره . ببینم زندس ؟
ـ آره چون اونم هنوز زندس .
و به دارم النا اشاره میکنم .
ناکلز ـ این اینجا چه غلطی میکنه ؟ آخرین بار داشت همه چیز و همه کسو نابود میکرد .
دارک النا ـ مراقب حرف زدنت باش و درضمن ، من به میل خودم اینجا نیستم . از بدن النا بیرون شدم .
ـ دیگه کافیه . تیلز ... چی کار کنیم ؟
تیلز ـ نمیدونم تنها راهی که به ذهنم میرسه اینه که فعلا ازش مراقبت کنیم.
.....
پنج روز میگذره و النا هنوزم خوابه .
تا جایی که میتونم ازش مراقبت میکنم .
هر چند دقیقه بهش سر میزنم تا مطمئن شم هنوزم نفس میکشه .
دارک النا و ناکلز خیلی باهم دعوا میکنن اصلا نمیتونن باهم یه جا باشن .
رو مبل نشستم و به فکر فرو رفتم .
یهو سیلور کنارم میشینه .
سیلور ـ چخبر داداش بزرگه ؟
از جام میپرم .
ـ دیگه این کارو نکن .
سیلور ـ باشه هرچی تو بگی .
و کم کم آروم میشینه .
سیلور ـ داداش بزرگه .... به نظرت آجی کوچولو حالش خوبه ؟
ـ البته که خوبه اون فقط .... به زمان نیاز داره .
سیلور ـ عجیبه که راجب چیزی منفی بافی نمیکنی .
شروع میکنه به خندیدن .
صدای شکستن چیزی خنده هاشو قطع میکنه .
دارک النا شونه هاشو میندازه بالا ـ از طبقه بالا بود .
میدوعم بالا .
میرم تو اتاق النا .
بیدار شده .
محکم بغلش میکنم .
ـ تو بیدار شدی .....
النا ـ آی آی آی آروم باش .
ولش میکنم .
النا ـ ببینم چی شد ؟ چقدر خواب بودم ؟
میخنده .
ـ طولانیه بعدا تعریف میکنم .
همه تو اتاقن و دارک النا هم به چارچوب در تکیه داده .
بلیز ـ اگه پادزهر اثر گذاشته ... چرا دارک از بین نرفته .
تیلز ـ اون بخشی از الناعه . تا وقتی النا هست اونم هست .
النا ـ راست میگه . تو بخشی از منی دارک بدون تو احساس میکنم بخشی از وجودم خالیه .
و دستشو به سمت دارک دراز کرد .
دارک دست النا رو گرفت و دوباره به بدنش برگشت .
النا ـ خب ... فک کنم همه چی ختم بخیر شد .
خندید .
ـ آره ... دیگه تموم شد .
و النا رو به خودم چسبوندم .
.....
پیش نویس از زبان دارک النا ـ آره آره آخرش نتونستم فرار کنم و دوباره تو این فضای پوچ و تاریک گیر افتادم ولی ..... به نظرتون این ، پایان داستانه ؟
خب اینم از رمان پروژه شکست خورده 🥲✨✨❤️
بالاخره تموم شد 😂
خب چطور بود ازش خوشتون اومد ؟ 🙃
شدو ❤️🖤 :
از اتاق النا اومدم بیرون .
سونیک اومد سمتم .
سونیک ـ ببینم پادزهر رو بهش دادی ؟
سرمو به نشونه آره تکون دادم .
سونیک نفس عمیقی کشید .
سونیک ـ پس به زودی حالش خوب میشه و دیگه از شر دارک خلاص میشه .
ـ امیدوارم .
میریم طبقه پایین .
ـ تیلز ، چقدر طول میکشه تا پادزهر اثر بزاره ؟
تیلز ـ نمیدونم . ممکنه 24 ساعت شایدم بیشتر طول بکشه ولی بالاخره اثر میکنه .
نفسمو بیرون دادم .
روژ ـ نگران نباش شدو اون خوب میشه .
لبخند میزنم .
........
........
صبح روز بعد .....
شدو ❤️🖤 :
رفتم اتاق النا تا بیدارش کنم .
ـ بیدار شو دختر صبح شده .
جوابی نگرفتم .
ـ نمیخوای بیدار شی خوابالو ؟
بازم جوابی نیومد .
نگران شدم .
ـ النا ؟ .....
رفتم کنارش و دستمو گذاشتم روی پیشونیش .
تب نداشت .... پس چرا بیدار نمیشد ؟
صدایی از کنار در شنیدم .
دارک النا ـ بیدار نمیشه منم سعی کردم .
ـ تو چجوری اومدی بیرون ؟
دارک النا ـ نمیدونم . بیرونم کرد .
ـ صبر کن .... تو الان تو دنیای ما هستی ؟ و .... بدون جسم النا ....
رفتم نزدیکتر و مچ دستشو گرفتم .
ـ تو واقعی هستی ولی .... چجوری ؟ النا که .. خوابه .
دارک النا ـ نمیدونم .... شاید به خاطر اینه که هنوز زندست . میدونی که اگه اون بمیره منم میمیرم .
ـ اون نمیمیره دارک . حرفتو پس بگیر .
دارک النا ـ باشه باشه پسر اینقدر عصبی نشو .
و دستاشو میبره بالا .
میرم طبقه پایین .
داد میزنم .
ـ تیلز بیدار شو یه اتفاقی داره میوفته .
بقیه هم با صدای من از خواب بیدار میشن .
امی ـ چی شده ؟ .....
تیلز ـ چخبره ؟ ....
ـ النا بیدار نمیشه .
تیلز ـ چی ؟ امکان نداره . ببینم زندس ؟
ـ آره چون اونم هنوز زندس .
و به دارم النا اشاره میکنم .
ناکلز ـ این اینجا چه غلطی میکنه ؟ آخرین بار داشت همه چیز و همه کسو نابود میکرد .
دارک النا ـ مراقب حرف زدنت باش و درضمن ، من به میل خودم اینجا نیستم . از بدن النا بیرون شدم .
ـ دیگه کافیه . تیلز ... چی کار کنیم ؟
تیلز ـ نمیدونم تنها راهی که به ذهنم میرسه اینه که فعلا ازش مراقبت کنیم.
.....
پنج روز میگذره و النا هنوزم خوابه .
تا جایی که میتونم ازش مراقبت میکنم .
هر چند دقیقه بهش سر میزنم تا مطمئن شم هنوزم نفس میکشه .
دارک النا و ناکلز خیلی باهم دعوا میکنن اصلا نمیتونن باهم یه جا باشن .
رو مبل نشستم و به فکر فرو رفتم .
یهو سیلور کنارم میشینه .
سیلور ـ چخبر داداش بزرگه ؟
از جام میپرم .
ـ دیگه این کارو نکن .
سیلور ـ باشه هرچی تو بگی .
و کم کم آروم میشینه .
سیلور ـ داداش بزرگه .... به نظرت آجی کوچولو حالش خوبه ؟
ـ البته که خوبه اون فقط .... به زمان نیاز داره .
سیلور ـ عجیبه که راجب چیزی منفی بافی نمیکنی .
شروع میکنه به خندیدن .
صدای شکستن چیزی خنده هاشو قطع میکنه .
دارک النا شونه هاشو میندازه بالا ـ از طبقه بالا بود .
میدوعم بالا .
میرم تو اتاق النا .
بیدار شده .
محکم بغلش میکنم .
ـ تو بیدار شدی .....
النا ـ آی آی آی آروم باش .
ولش میکنم .
النا ـ ببینم چی شد ؟ چقدر خواب بودم ؟
میخنده .
ـ طولانیه بعدا تعریف میکنم .
همه تو اتاقن و دارک النا هم به چارچوب در تکیه داده .
بلیز ـ اگه پادزهر اثر گذاشته ... چرا دارک از بین نرفته .
تیلز ـ اون بخشی از الناعه . تا وقتی النا هست اونم هست .
النا ـ راست میگه . تو بخشی از منی دارک بدون تو احساس میکنم بخشی از وجودم خالیه .
و دستشو به سمت دارک دراز کرد .
دارک دست النا رو گرفت و دوباره به بدنش برگشت .
النا ـ خب ... فک کنم همه چی ختم بخیر شد .
خندید .
ـ آره ... دیگه تموم شد .
و النا رو به خودم چسبوندم .
.....
پیش نویس از زبان دارک النا ـ آره آره آخرش نتونستم فرار کنم و دوباره تو این فضای پوچ و تاریک گیر افتادم ولی ..... به نظرتون این ، پایان داستانه ؟
خب اینم از رمان پروژه شکست خورده 🥲✨✨❤️
بالاخره تموم شد 😂
خب چطور بود ازش خوشتون اومد ؟ 🙃
۳.۴k
۰۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.