مافیای سختگیر part 49
ا.ت : باشه .. بیا بخوابیم
کوک : باشه ( و ا.ت را کشید داخل بغلش و سرش را بوس کرد و داخل بغل هم خوابیدن که یهو ا.ت لب زد )
ا.ت : ..کوک
کوک : بله عشقم
ا.ت : .. با سونگ می چیکار..کردی
کوک : چطور
ا.ت : هیچی .. همینطوری گفتم
کوک : تو اتاق شکنجست .. تا فردا تصمیم میگیرم که باهاش چیکار کنم
ا.ت : میشه .. نکشیش
کوک : چرا .. نکنه... عاشقش شدی
ا.ت : ... نه .. فقط نمیخوام زیاد درگیر این موضوع بشی ..
کوک : باشه.. نگران نباش
ا.ت : باشه .. شب بخیر
کوک : شب بخیر عزیزم
ا.ت ویو
با کوک اشتی کردم و اون من را کشید توی بغلش و سرم را بوسید و موهام را نوازش میکرد و سیاهی مطلق....
( صبح)
ا.ت ویو
صبح با خیس شدن لبام از خواب بیدار شدم و دیدم کوک داره میبوستم ... وقتی دید بیدار شدم ازم جدا شد
کوک : صبح بخیر
ا.ت : صبح بخیر ( خواب الود )
کوک : ببخشید بیب نتونستم خودم را کنترل کنم و بوسیدمت
ا.ت : بله دیدم .. ( خنده )
کوک : ( خنده )
ا.ت : بریم صبحانه بخوریم
کوک : بریم
کوک ویو
صبح از خواب بیدار شدم و دیدم ا.ت خوابه... همونطوری داشتم نگاهش میکردم که چشمام رفت سمت لباش .. دیگه نتونستم تحمل کنم و بوسیدمش که بیدار شد و باهم بلند شدیم تا بریم پایین برای صبحانه...
ا.ت : صبح بخیر اجوما
اجوما: صبح بخیر دخترم
کوک : صبح بخیر اجوما
اجوما : صبح توهم بخیر پسرم .. میز را بچینم
کوک : اره
اجوما : ( رفت تا میز را بچینه )
ا.ت : کوک .. من تا اجوما میز را میچینه میرم داخل اتاقم
کوک : باشه برو ( ا.ت رفت )
ا.ت ویو
اومدم داخل اتاقم که یهو گوشیم زنگ خورد ... مامانم بود و برداشتم
ا.ت : الو ..
م.ت : الو ... سلام دخترم ( نگران)
ا.ت : سلام.. مامان چیزی شده .. چرا انقدر نگرانی
م.ت : دخترم میشه سریع خودت را برسونی بیمارستان
ا.ت : بیمارستان ( تعجب) .. برای چی
م.ت : بابات حالش بد شده ما تو راه بیمارستانیم .. الانم بیهوشه .. دخترم لطفاً سریع خودت را برسون ( گریه )
ا.ت : ب..باشه .. الان میام .. ادرس را برام بفرست ( نگران )
م.ت : باشه دخترم
ا.ت ویو
مامانم زنگ زد و گفت بابام حالش خوب نیست و بیمارستانه ... هُل شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم... سریع رفتم سمت کمد و لباس برداشتم و پوشیدم و رفتم پایین و دیدم کوک نیست...با خودم گفتم که تاکسی میگیرم و میرم ... برای همین رفتم سمت در و تا خواستم در را باز کنم یکی از پشت دستم را گرفت
کوک : ا.ت کجا میری
ا.ت : کوک باید برم بیمارستان ...
کوک : بیمارستان برای چی
ا.ت : مامانم زنگ زد و گفت بابام حالش بد شده
کوک: باشه .. پس صبر کن باهم بریم
ا.ت : .. باشه
کوک : صبر کن برم امادشم و بیام
ا.ت: باشه ... لطفاً عجله کن کوک
کوک : باشه ( و رفت بالا )
کوک ویو
رفتم بالا و لباس پوشیدم و اومد پایین و سوییچ های ماشین را برداشتم و با ا.ت سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت بیمارستان... ا.ت خیلی استرس داشت ... برای همین دستش را گرفتم
کوک: ا.ت نگران نباش .. بابات حالش خوب میشه
ا.ت : اگه نشه .. کوک ( بغض)
کوک : میشه ..بابات مرد قویه
ا.ت : باشه
ا.ت ویو
بعد از چند مین رسیدیم .. و من سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل بیمارستان و رفتم سمت یکی از منشی ها
ا.ت : ببخشید خانم ... پدر من را اوردن این بیمارستان... میشه شماره اتاقاشون را بگین ( عجله و نگران)
منشی: اسم پدرتون چیه
ا.ت : جئون بکمین
منشی : طبقه ی سوم اتاق ۱۳۸
ا.ت : ممنون ( و سریع با کوک رفتند بالا)
ا.ت ویو
شماره اتاق را از منشی گرفتم و با کوک رفتیم طبقه ی سوم و مامانم و مامان و بابای کوک را دیدم که پشت در ایستادن
ا.ت : مامان
م.ت : دخترم ( و ا.ت را بغل کرد)
ا.ت : بابا کجاست
م.ت : داخل اتاقه دکتر داره معاینش میکنه ... تو خوبی دخترم ( نگران)
ا.ت : اره من خوبم ... نگران نباش
ا.ت : چرا حالش بد شد
م.ت : نمیدونم دخترم ... صبح گفت میره داخل اتاق کارش ... غذا که اماده شد چند بار صداش زدم اما نیومد .. رفتم داخل اتاقش و دیدم روی زمین افتاده ( گریه )
ا.ت : باشه .. اشکال نداره
ا.ت (روبه مامان و بابای کوک ) : سلام ... ببخشید که تا اینجا اومدین
م.ک : دخترم این چه حرفیه ما خانواده ایم
ب.ک : دخترم بابات برادر منه هر کاری که بتونم براش میکنم
ا.ت : ممنون
کوک : ا.ت حالت خوبه
ا.ت : اره خوبم .. نگران نباش
کوک : بیا بغلم
ا.ت : ( اومد بغل کوک ) کوک
کوک : بله
ا.ت : یعنی خوب میشه ( بغض)
کوک : معلومه که خوب میشه ... دیگه از این فکر ها نکن
ا.ت : باشه
کوک ویو
بعد از چند دقیقه دکتر اومد و گفت.....
پارت ۴۹ تموم شد ✨🤍
شرط
لایک: ۳۵
کامنت: ۲۰
اسلاید ۲ لباس ا.ت
اسلاید ۳ لباس کوک
کوک : باشه ( و ا.ت را کشید داخل بغلش و سرش را بوس کرد و داخل بغل هم خوابیدن که یهو ا.ت لب زد )
ا.ت : ..کوک
کوک : بله عشقم
ا.ت : .. با سونگ می چیکار..کردی
کوک : چطور
ا.ت : هیچی .. همینطوری گفتم
کوک : تو اتاق شکنجست .. تا فردا تصمیم میگیرم که باهاش چیکار کنم
ا.ت : میشه .. نکشیش
کوک : چرا .. نکنه... عاشقش شدی
ا.ت : ... نه .. فقط نمیخوام زیاد درگیر این موضوع بشی ..
کوک : باشه.. نگران نباش
ا.ت : باشه .. شب بخیر
کوک : شب بخیر عزیزم
ا.ت ویو
با کوک اشتی کردم و اون من را کشید توی بغلش و سرم را بوسید و موهام را نوازش میکرد و سیاهی مطلق....
( صبح)
ا.ت ویو
صبح با خیس شدن لبام از خواب بیدار شدم و دیدم کوک داره میبوستم ... وقتی دید بیدار شدم ازم جدا شد
کوک : صبح بخیر
ا.ت : صبح بخیر ( خواب الود )
کوک : ببخشید بیب نتونستم خودم را کنترل کنم و بوسیدمت
ا.ت : بله دیدم .. ( خنده )
کوک : ( خنده )
ا.ت : بریم صبحانه بخوریم
کوک : بریم
کوک ویو
صبح از خواب بیدار شدم و دیدم ا.ت خوابه... همونطوری داشتم نگاهش میکردم که چشمام رفت سمت لباش .. دیگه نتونستم تحمل کنم و بوسیدمش که بیدار شد و باهم بلند شدیم تا بریم پایین برای صبحانه...
ا.ت : صبح بخیر اجوما
اجوما: صبح بخیر دخترم
کوک : صبح بخیر اجوما
اجوما : صبح توهم بخیر پسرم .. میز را بچینم
کوک : اره
اجوما : ( رفت تا میز را بچینه )
ا.ت : کوک .. من تا اجوما میز را میچینه میرم داخل اتاقم
کوک : باشه برو ( ا.ت رفت )
ا.ت ویو
اومدم داخل اتاقم که یهو گوشیم زنگ خورد ... مامانم بود و برداشتم
ا.ت : الو ..
م.ت : الو ... سلام دخترم ( نگران)
ا.ت : سلام.. مامان چیزی شده .. چرا انقدر نگرانی
م.ت : دخترم میشه سریع خودت را برسونی بیمارستان
ا.ت : بیمارستان ( تعجب) .. برای چی
م.ت : بابات حالش بد شده ما تو راه بیمارستانیم .. الانم بیهوشه .. دخترم لطفاً سریع خودت را برسون ( گریه )
ا.ت : ب..باشه .. الان میام .. ادرس را برام بفرست ( نگران )
م.ت : باشه دخترم
ا.ت ویو
مامانم زنگ زد و گفت بابام حالش خوب نیست و بیمارستانه ... هُل شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم... سریع رفتم سمت کمد و لباس برداشتم و پوشیدم و رفتم پایین و دیدم کوک نیست...با خودم گفتم که تاکسی میگیرم و میرم ... برای همین رفتم سمت در و تا خواستم در را باز کنم یکی از پشت دستم را گرفت
کوک : ا.ت کجا میری
ا.ت : کوک باید برم بیمارستان ...
کوک : بیمارستان برای چی
ا.ت : مامانم زنگ زد و گفت بابام حالش بد شده
کوک: باشه .. پس صبر کن باهم بریم
ا.ت : .. باشه
کوک : صبر کن برم امادشم و بیام
ا.ت: باشه ... لطفاً عجله کن کوک
کوک : باشه ( و رفت بالا )
کوک ویو
رفتم بالا و لباس پوشیدم و اومد پایین و سوییچ های ماشین را برداشتم و با ا.ت سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت بیمارستان... ا.ت خیلی استرس داشت ... برای همین دستش را گرفتم
کوک: ا.ت نگران نباش .. بابات حالش خوب میشه
ا.ت : اگه نشه .. کوک ( بغض)
کوک : میشه ..بابات مرد قویه
ا.ت : باشه
ا.ت ویو
بعد از چند مین رسیدیم .. و من سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل بیمارستان و رفتم سمت یکی از منشی ها
ا.ت : ببخشید خانم ... پدر من را اوردن این بیمارستان... میشه شماره اتاقاشون را بگین ( عجله و نگران)
منشی: اسم پدرتون چیه
ا.ت : جئون بکمین
منشی : طبقه ی سوم اتاق ۱۳۸
ا.ت : ممنون ( و سریع با کوک رفتند بالا)
ا.ت ویو
شماره اتاق را از منشی گرفتم و با کوک رفتیم طبقه ی سوم و مامانم و مامان و بابای کوک را دیدم که پشت در ایستادن
ا.ت : مامان
م.ت : دخترم ( و ا.ت را بغل کرد)
ا.ت : بابا کجاست
م.ت : داخل اتاقه دکتر داره معاینش میکنه ... تو خوبی دخترم ( نگران)
ا.ت : اره من خوبم ... نگران نباش
ا.ت : چرا حالش بد شد
م.ت : نمیدونم دخترم ... صبح گفت میره داخل اتاق کارش ... غذا که اماده شد چند بار صداش زدم اما نیومد .. رفتم داخل اتاقش و دیدم روی زمین افتاده ( گریه )
ا.ت : باشه .. اشکال نداره
ا.ت (روبه مامان و بابای کوک ) : سلام ... ببخشید که تا اینجا اومدین
م.ک : دخترم این چه حرفیه ما خانواده ایم
ب.ک : دخترم بابات برادر منه هر کاری که بتونم براش میکنم
ا.ت : ممنون
کوک : ا.ت حالت خوبه
ا.ت : اره خوبم .. نگران نباش
کوک : بیا بغلم
ا.ت : ( اومد بغل کوک ) کوک
کوک : بله
ا.ت : یعنی خوب میشه ( بغض)
کوک : معلومه که خوب میشه ... دیگه از این فکر ها نکن
ا.ت : باشه
کوک ویو
بعد از چند دقیقه دکتر اومد و گفت.....
پارت ۴۹ تموم شد ✨🤍
شرط
لایک: ۳۵
کامنت: ۲۰
اسلاید ۲ لباس ا.ت
اسلاید ۳ لباس کوک
۳۵.۸k
۱۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.