فیک کوک
𝕸𝖞 𝖒𝖆𝖋𝖎𝖆⁵⁰
انگار که برق گرفته باشتش. با چشای درشت به دخترک خیره شد.
_: ه..ها?
ات شونهای بالا انداخت و با سرعت از اونجا دور شد.
رفت توی اتاقش و درو بست و وایساد پشت در.
استرس داشت دیوونه میکرد.
+: وای دختر این چه غلطی بود کردی!
اون شب خبری از جیکی نشد.
صبح بعدش آروم در اتاقو باز کرد. به چپوراستش نگاه انداخت. ولی کسی رو ندید.
همون طور که توی راهرو به سمت پایین میرفت پشت سرشو نگاه میکرد که با چیزی برخورد کرد.
سرشو بالا آورد. لبخند ضایعی زد.
جئون بدون حرفی اونو به دیوار تکیه داد.
+: چی...چیکار میکنی؟
_: خب?*منتظر
+: خی چی?
_: منظورت از دیشب ....
+: هیچیهیچی بعدا برات میگم.
سعی کرد از زیر دستش در بره ولی دستشو کشید سمت خودش.
_: تا نگی ولت نمیکنم.
بهچشاش نگاه کرد. انگار دیشب راحت نخوابیده.
دستشو زیر چشاش برد.
+: ببینم دیشب کی خوابیدی?
_: فک کنم حتی یه دقیقه هم...
با قرار گرفتن انگشت ات روی لبش حرفش قطع شد.
آروم لباشو نزدیک جیکی کرد.
جیکی هم بدون مخالفتی قبولش کرد.
البته تا زمانی که نفهمید چجوری ات از زیر دستش فرار کرده.
_: ای دختره شر!
توی آشپزخونه رفت. آجوما و چندتا دختر دیگه مشغول کار بودن.
همشون تعظیم کردن و ات هم سلام کرد.
خیال دختر از اینکه جونگکوک نمیتونه گیرش بیاره راحت بود. چون معمولا همیشه خدمتکارا تا ساعت ¹⁰ میمونن. و هرشب هم دو نفر توی عمارت میمونن.
ساعت ¹⁰:³⁰ شب بود. جونگکوک هنوز نیومده بود.
ات متوجه رفتن همه خدمتکارا شد.
+: آ..آجوما¿
•: بله خانم؟
+: پس چرا امشب کسی نمیمونه?
•: آها.. ارباب گفتن که امشب همه مرخصن..
پوزخندی زد. سری تکون داد و رفت سمت کتابخونه ای که توی اتاق کار جئون بود.
سلام
بعد مدت ها برگشتم..
دوران مدارس یکم کارم سخت میشه..
ولی تلاشمو میکنم
متاسفم که نتونستم بیشتر بذارم ولی دفعهی بعد امیدوارم بتونم زودتر انجامش بدم
ممنون از حمایتاتون💖💜
انگار که برق گرفته باشتش. با چشای درشت به دخترک خیره شد.
_: ه..ها?
ات شونهای بالا انداخت و با سرعت از اونجا دور شد.
رفت توی اتاقش و درو بست و وایساد پشت در.
استرس داشت دیوونه میکرد.
+: وای دختر این چه غلطی بود کردی!
اون شب خبری از جیکی نشد.
صبح بعدش آروم در اتاقو باز کرد. به چپوراستش نگاه انداخت. ولی کسی رو ندید.
همون طور که توی راهرو به سمت پایین میرفت پشت سرشو نگاه میکرد که با چیزی برخورد کرد.
سرشو بالا آورد. لبخند ضایعی زد.
جئون بدون حرفی اونو به دیوار تکیه داد.
+: چی...چیکار میکنی؟
_: خب?*منتظر
+: خی چی?
_: منظورت از دیشب ....
+: هیچیهیچی بعدا برات میگم.
سعی کرد از زیر دستش در بره ولی دستشو کشید سمت خودش.
_: تا نگی ولت نمیکنم.
بهچشاش نگاه کرد. انگار دیشب راحت نخوابیده.
دستشو زیر چشاش برد.
+: ببینم دیشب کی خوابیدی?
_: فک کنم حتی یه دقیقه هم...
با قرار گرفتن انگشت ات روی لبش حرفش قطع شد.
آروم لباشو نزدیک جیکی کرد.
جیکی هم بدون مخالفتی قبولش کرد.
البته تا زمانی که نفهمید چجوری ات از زیر دستش فرار کرده.
_: ای دختره شر!
توی آشپزخونه رفت. آجوما و چندتا دختر دیگه مشغول کار بودن.
همشون تعظیم کردن و ات هم سلام کرد.
خیال دختر از اینکه جونگکوک نمیتونه گیرش بیاره راحت بود. چون معمولا همیشه خدمتکارا تا ساعت ¹⁰ میمونن. و هرشب هم دو نفر توی عمارت میمونن.
ساعت ¹⁰:³⁰ شب بود. جونگکوک هنوز نیومده بود.
ات متوجه رفتن همه خدمتکارا شد.
+: آ..آجوما¿
•: بله خانم؟
+: پس چرا امشب کسی نمیمونه?
•: آها.. ارباب گفتن که امشب همه مرخصن..
پوزخندی زد. سری تکون داد و رفت سمت کتابخونه ای که توی اتاق کار جئون بود.
سلام
بعد مدت ها برگشتم..
دوران مدارس یکم کارم سخت میشه..
ولی تلاشمو میکنم
متاسفم که نتونستم بیشتر بذارم ولی دفعهی بعد امیدوارم بتونم زودتر انجامش بدم
ممنون از حمایتاتون💖💜
۴.۷k
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.