راز جنایت 9
آرتمیس:آخ...دستم...چته؟
مارگارت:ببین
با چیزایی که تو تلوزیون دیدم باورم نمیشد اما...اما اونا از خون من خوردن....توی تلوزیون نشون داد که خون آشام ها از خون های احدا شده تغذیه میکنن ولس اونا از خون من خوردن...خب...احتمالا....احتمالا بخواطر مستیشون بوده یانه؟نکنه دارن دروغ میگن...اگه دروغ بگن به چیز میریم که اینجوری....خب...آرتمیس آروم باش بد به دلت راه نده...داشتم با خودم فکر میکردم که رئیس پلیس با چند تا نامه اومد و تک تک نامه هارو بهمون داد
رئیس پلیس:فردا شب همه ی شما به مکانی که توی نامه نوشته شده میرید
آرتمیس:ببخشید
رئیس پلیس:بله؟
آرتمیس:چرا بریم اونجا؟
رئیس پلیس:نامرو بخونید من میرم شما فکراتونو بکنید و حتما بیاید مخصوصا تو آرتمیس
آرتمیس:چشم
رئیس پلیس رفت نامرو باز کردم که دیدم نوشته هممونو به یه جشن دعوت کردن پشمام ریخت یعنی چی؟نکنه میخوان کاری کنن؟نمیتونم همینجوری برم....ولی رئیس پلیس پوستمو میکنه که...اصلا مگه من نمیخواستم خون آشامارو ببینم و اون عوضیو پیداش کنم؟باید برم....با خودم یدونه تفنگ میبرم اتفاقی افتاد تفنگم پیشم باشه....آره اینجوری خوبه
مارگارت:آرتمیس 1 ساعته به چی فکر میکنی؟
آرتمیس:ها؟هیچی داشتم فکر میکردم بریم یا نه
مارگارت:فکر کردن میخواد معلومه که بریمممممم
آرتمیس:هوم...فکرامو میکنم....
مارگارت:کایا تو چی؟
کایا:ها؟!نمیدونم
مارگارت:آرتمیس هم نمیدونه تو بیا دیگههههه
کایا:باشه بابا من میام
مارگارت:خوبهههه(شکمش به قار و قور میوفته)آخ...واقعا گشنمه بریم یچیزی بخوریم
آرتمیس:شما برید من میمونم
مارگارت:باشه کایا بریم
کایا:باشه..
مارگارت و کایا رفتن و من تو دفتر تنها موندم...رفتنم کار درستیه؟حتی خودمم نمیدونم...ولی باید برم باید پیداش کنم باید انتقاممو از اون عوضی بگیرم....
پرش زمانی به شب
آرتمیس:خداحافظ
مارگارت:خداحافظ فردا هم که تعطیله خوب استراحت کن
آرتمیس:همچنین دیگه واقعا خداحافظ
مارگارت:(یه خنده ی ریز)آره واقعا خداحافظ
از مارگارت خداحافظی کردم و پیاده رفتم سمت خونه باید میرفتم لباس میگرفتم و میرفتم آرایشگاه هوفففف....کلی کار دارم لعنتی....همینجوری رفتم تا رسیدم خونه وارد شدم که دیدم ایزابلا رو مبل خوابش برده و امیلی هم وقتی داشته جزوشو مینوشته هوففف...واقعا...بعضی موقع ها....دلم....براشون تنگ میشه.....وقتی سر کارم....واقعا احساس اذاب وجدان دارم....چرا اون موقع اونجا نبودم....حد اقل....شاید....میتونست ینفرو نجات بدم...
مارگارت:ببین
با چیزایی که تو تلوزیون دیدم باورم نمیشد اما...اما اونا از خون من خوردن....توی تلوزیون نشون داد که خون آشام ها از خون های احدا شده تغذیه میکنن ولس اونا از خون من خوردن...خب...احتمالا....احتمالا بخواطر مستیشون بوده یانه؟نکنه دارن دروغ میگن...اگه دروغ بگن به چیز میریم که اینجوری....خب...آرتمیس آروم باش بد به دلت راه نده...داشتم با خودم فکر میکردم که رئیس پلیس با چند تا نامه اومد و تک تک نامه هارو بهمون داد
رئیس پلیس:فردا شب همه ی شما به مکانی که توی نامه نوشته شده میرید
آرتمیس:ببخشید
رئیس پلیس:بله؟
آرتمیس:چرا بریم اونجا؟
رئیس پلیس:نامرو بخونید من میرم شما فکراتونو بکنید و حتما بیاید مخصوصا تو آرتمیس
آرتمیس:چشم
رئیس پلیس رفت نامرو باز کردم که دیدم نوشته هممونو به یه جشن دعوت کردن پشمام ریخت یعنی چی؟نکنه میخوان کاری کنن؟نمیتونم همینجوری برم....ولی رئیس پلیس پوستمو میکنه که...اصلا مگه من نمیخواستم خون آشامارو ببینم و اون عوضیو پیداش کنم؟باید برم....با خودم یدونه تفنگ میبرم اتفاقی افتاد تفنگم پیشم باشه....آره اینجوری خوبه
مارگارت:آرتمیس 1 ساعته به چی فکر میکنی؟
آرتمیس:ها؟هیچی داشتم فکر میکردم بریم یا نه
مارگارت:فکر کردن میخواد معلومه که بریمممممم
آرتمیس:هوم...فکرامو میکنم....
مارگارت:کایا تو چی؟
کایا:ها؟!نمیدونم
مارگارت:آرتمیس هم نمیدونه تو بیا دیگههههه
کایا:باشه بابا من میام
مارگارت:خوبهههه(شکمش به قار و قور میوفته)آخ...واقعا گشنمه بریم یچیزی بخوریم
آرتمیس:شما برید من میمونم
مارگارت:باشه کایا بریم
کایا:باشه..
مارگارت و کایا رفتن و من تو دفتر تنها موندم...رفتنم کار درستیه؟حتی خودمم نمیدونم...ولی باید برم باید پیداش کنم باید انتقاممو از اون عوضی بگیرم....
پرش زمانی به شب
آرتمیس:خداحافظ
مارگارت:خداحافظ فردا هم که تعطیله خوب استراحت کن
آرتمیس:همچنین دیگه واقعا خداحافظ
مارگارت:(یه خنده ی ریز)آره واقعا خداحافظ
از مارگارت خداحافظی کردم و پیاده رفتم سمت خونه باید میرفتم لباس میگرفتم و میرفتم آرایشگاه هوفففف....کلی کار دارم لعنتی....همینجوری رفتم تا رسیدم خونه وارد شدم که دیدم ایزابلا رو مبل خوابش برده و امیلی هم وقتی داشته جزوشو مینوشته هوففف...واقعا...بعضی موقع ها....دلم....براشون تنگ میشه.....وقتی سر کارم....واقعا احساس اذاب وجدان دارم....چرا اون موقع اونجا نبودم....حد اقل....شاید....میتونست ینفرو نجات بدم...
۱.۴k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.