ازدواج قرار دادی ۱۳
جیمین صورتش سرخ شد و گفت:
آها...!
میگم برات بیارن ،فعلا بیا بیرون برو تو اتاقت تا برات بیارن
ات سری تکون داد ولی تا اومد بره وایساد و گفت:
ولی من نمی تونم بیام بیرون
جیمین:
برای چی!؟ آها یه لحظه صبر کن...
(بچم یکم دو هزاریش پایینه🫣💜😂)
و بعد جیمین کتش رو در آورد و تا اومد ببنده دور کمر ات ، ات گفت:
لطفا بدید خودم می بندم
جیمین کت رو سمت ات دراز کرد و گفت:
بیا، کارت که تموم شد بیا بیرون
ات کت رو به کمرش بست و از اتاق رفت بیرون ولی چشماش سیاهی رفت و دستش رو گرفت به دیوار به سختی با اون وضعی که کمرش ازش خون میومد جلوی بقیه ی خدمتکارا کا داشتن پچ پچ می کردن رد شد و رفت تو اتاقش هانا که تو اتاق بود سریع ات رو بغل کرد ات آی آرومی گفت
هانا که تو چشم هاش اشک جمع شده بود گفت:
وای ات،چه بلایی سرت اومده!؟
ات آهی کشید و گفت:
بعدا بهت میگم هانا
هانا:
باشه،لباسات رو برات آوردم
ات:
دستت درد نکنه
#جیمین
#فیک
این داستان ادامه دارد...💜
آها...!
میگم برات بیارن ،فعلا بیا بیرون برو تو اتاقت تا برات بیارن
ات سری تکون داد ولی تا اومد بره وایساد و گفت:
ولی من نمی تونم بیام بیرون
جیمین:
برای چی!؟ آها یه لحظه صبر کن...
(بچم یکم دو هزاریش پایینه🫣💜😂)
و بعد جیمین کتش رو در آورد و تا اومد ببنده دور کمر ات ، ات گفت:
لطفا بدید خودم می بندم
جیمین کت رو سمت ات دراز کرد و گفت:
بیا، کارت که تموم شد بیا بیرون
ات کت رو به کمرش بست و از اتاق رفت بیرون ولی چشماش سیاهی رفت و دستش رو گرفت به دیوار به سختی با اون وضعی که کمرش ازش خون میومد جلوی بقیه ی خدمتکارا کا داشتن پچ پچ می کردن رد شد و رفت تو اتاقش هانا که تو اتاق بود سریع ات رو بغل کرد ات آی آرومی گفت
هانا که تو چشم هاش اشک جمع شده بود گفت:
وای ات،چه بلایی سرت اومده!؟
ات آهی کشید و گفت:
بعدا بهت میگم هانا
هانا:
باشه،لباسات رو برات آوردم
ات:
دستت درد نکنه
#جیمین
#فیک
این داستان ادامه دارد...💜
۶.۲k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.