p7
*ات*
اومد جفتم نشست..خیلی کم حرفه...یا شاید بخاطر اینکه مدتی با کسی حرف نمیزنه.
جیمین : اسمم جیمینه...پارک جیمین
ات : اسمت قشنگه
جیمین : ممنون بانو کیم *لبخند*
ات : میتونی به اسم صدا کنی
جیمین : اما...
ات : مشکلی نیس..راحت باش..
جیمین : باشه..*لبخند*
ات : وای..باید برگردم به قصر وگرنه خدمه ها نگران میشن.
جیمین : صبر کن...
ات : هوم؟
جیمین : از چیزای که دیدی به هیچکی نگو..خواهش میکنم...حتی ازینکه منو دیدی به کسی نگو..این یه رازه.
ات : اوم..رازت پیش من امنه
خواستم برم ولی سرجام ایستادم.
ات : من..راه رو بلد نیستم.
جیمین : اومممم
یه سنجاب کوچیک از درخت اومد پایین و از پیشم رد شد و ازمون دور شد
جیمین : مگه نمیخواستی برگردی؟
ات : ا..اها
دنبال سنجاب رفتم دقیق منو به قصر رسوند
ات : اوو..ممنون کوچولو
وارد قصر شدم
*کوک*
داشتم برمیگشتم قصر که بانو کیم رو دیدم...لعنت بهت بهم گفته بود تو اتاق منتظر بمونم..رفتم بالا قصر از پنجره وارد شدم داخل اتاقش
کوک : لعنتی چرا اتاقش باید بالاترین طبقه باشه.
دستکشامو دراوردم گزاشتم تو کیف و رو صندلی جفت تختش نشستم...عکسش رو میز کنار تختش به چشمم خورد...رو کول اقای کیمه و لبخند زده...از بچگی نرمی استخوان داشت؟ یعنی چند ساله نمیتونست راه بره؟ بازم از زندگیش خوشحال بود؟ اوم..اون اشپز تو عکس افتاده و یه لیوان شیر دستشه...ک اینطور..
*ات*
با خوشحالی وارد قصر شدم.
ات : من دارم تنهایی راه میرمممممم *خنده*
تهیونگ : خدایا شکرتتتتتت
هوسوک : خوشحالم اینو میشنوم بانوکیم
جین رو دیدم که قطره اشکی از چشمش جاری شد و لبخندی به لب داشت.
جین : ارزوم به حقیقت پیوست..
ات :*لبخند*...همش به لطف اشپز کیم سوکجینه...
جین : بانوی من...
ات : خجالت نکش...چی میشه بین تمام اشراف زاده ها شناخته بشی؟ هوم؟
جین :*لبخند*
ات : حالا اگ میشه یه کیسه یخ بهم بده
جین : اوم..چشم.
یه کیسه یخ بهم داد و رفتم بالا...در اتاق رو باز کردم دیدم جونگ کوک نشسته به عکس بچگیم با خانوادم نگاه میندازه...رفتم سمتش خواست بلندشه ولی نزاشتم
ات : بشین..
کوک :.....
اومدم نزدیکش کیسه یخو گزاشتم رو صورتش...خودمم میدونم خیلی بد زدم..دست خودمم کبود شد...چه برسه به صورت.
ات : معذرت میخوام
کوک : ن..نه بانو کیم..خ..خودم باید معذرت خواهی کنم...ن.نباید با اشپزتون بد رفتاری میکردم.
ات : من بین خدمه ها فرقی نمیزارم..حتی یه ندیمه با یه فرمانده از نظر من تو یه سطح و باهم برابرن..تو و جین هم برام یکی هستین..پس کسی از کسی برتری نداره...همه اینجا باهم دوستن...حالا که ببینی جین خیلی به ندیمه ها کمک میکنه...برای همین،بی احترامی به یکی از خدمه غیر قانونیه تو قصر.
کوک : اوم...فهمیدم.
چرا صورتش سرخ شده؟...از چی خجالت کشیده؟
بعد یکم فک کردم فهمیدم خیلی بهش نزدیک شدم...همین؟
راضی از کارم لبخند زدم...ازش فاصله گرفتم
ات : فکرش نمیکردم محافظ شخصیم مثبت از اب دربیاد.
کوک :بانو ک...*لبخند*
ات :*خنده*
کوک : *خنده*
اومد جفتم نشست..خیلی کم حرفه...یا شاید بخاطر اینکه مدتی با کسی حرف نمیزنه.
جیمین : اسمم جیمینه...پارک جیمین
ات : اسمت قشنگه
جیمین : ممنون بانو کیم *لبخند*
ات : میتونی به اسم صدا کنی
جیمین : اما...
ات : مشکلی نیس..راحت باش..
جیمین : باشه..*لبخند*
ات : وای..باید برگردم به قصر وگرنه خدمه ها نگران میشن.
جیمین : صبر کن...
ات : هوم؟
جیمین : از چیزای که دیدی به هیچکی نگو..خواهش میکنم...حتی ازینکه منو دیدی به کسی نگو..این یه رازه.
ات : اوم..رازت پیش من امنه
خواستم برم ولی سرجام ایستادم.
ات : من..راه رو بلد نیستم.
جیمین : اومممم
یه سنجاب کوچیک از درخت اومد پایین و از پیشم رد شد و ازمون دور شد
جیمین : مگه نمیخواستی برگردی؟
ات : ا..اها
دنبال سنجاب رفتم دقیق منو به قصر رسوند
ات : اوو..ممنون کوچولو
وارد قصر شدم
*کوک*
داشتم برمیگشتم قصر که بانو کیم رو دیدم...لعنت بهت بهم گفته بود تو اتاق منتظر بمونم..رفتم بالا قصر از پنجره وارد شدم داخل اتاقش
کوک : لعنتی چرا اتاقش باید بالاترین طبقه باشه.
دستکشامو دراوردم گزاشتم تو کیف و رو صندلی جفت تختش نشستم...عکسش رو میز کنار تختش به چشمم خورد...رو کول اقای کیمه و لبخند زده...از بچگی نرمی استخوان داشت؟ یعنی چند ساله نمیتونست راه بره؟ بازم از زندگیش خوشحال بود؟ اوم..اون اشپز تو عکس افتاده و یه لیوان شیر دستشه...ک اینطور..
*ات*
با خوشحالی وارد قصر شدم.
ات : من دارم تنهایی راه میرمممممم *خنده*
تهیونگ : خدایا شکرتتتتتت
هوسوک : خوشحالم اینو میشنوم بانوکیم
جین رو دیدم که قطره اشکی از چشمش جاری شد و لبخندی به لب داشت.
جین : ارزوم به حقیقت پیوست..
ات :*لبخند*...همش به لطف اشپز کیم سوکجینه...
جین : بانوی من...
ات : خجالت نکش...چی میشه بین تمام اشراف زاده ها شناخته بشی؟ هوم؟
جین :*لبخند*
ات : حالا اگ میشه یه کیسه یخ بهم بده
جین : اوم..چشم.
یه کیسه یخ بهم داد و رفتم بالا...در اتاق رو باز کردم دیدم جونگ کوک نشسته به عکس بچگیم با خانوادم نگاه میندازه...رفتم سمتش خواست بلندشه ولی نزاشتم
ات : بشین..
کوک :.....
اومدم نزدیکش کیسه یخو گزاشتم رو صورتش...خودمم میدونم خیلی بد زدم..دست خودمم کبود شد...چه برسه به صورت.
ات : معذرت میخوام
کوک : ن..نه بانو کیم..خ..خودم باید معذرت خواهی کنم...ن.نباید با اشپزتون بد رفتاری میکردم.
ات : من بین خدمه ها فرقی نمیزارم..حتی یه ندیمه با یه فرمانده از نظر من تو یه سطح و باهم برابرن..تو و جین هم برام یکی هستین..پس کسی از کسی برتری نداره...همه اینجا باهم دوستن...حالا که ببینی جین خیلی به ندیمه ها کمک میکنه...برای همین،بی احترامی به یکی از خدمه غیر قانونیه تو قصر.
کوک : اوم...فهمیدم.
چرا صورتش سرخ شده؟...از چی خجالت کشیده؟
بعد یکم فک کردم فهمیدم خیلی بهش نزدیک شدم...همین؟
راضی از کارم لبخند زدم...ازش فاصله گرفتم
ات : فکرش نمیکردم محافظ شخصیم مثبت از اب دربیاد.
کوک :بانو ک...*لبخند*
ات :*خنده*
کوک : *خنده*
۹.۳k
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.