Part1
Part1
من دیگه تنها نیستم....
_______________________
با سردرد بدی چشماشو باز کرد اولین چیزی که دید سقف سفید اتاق پرورشگاه بود لباساش رو عوض کرد و رفت تو سالن غذا خوری تو گوشه ترین قسمت سالن نشست و هیچ کس متوجه اومدنش نشد بعد از صبونه لباس فرمش رو پوشید و به طرف مدرسه راه افتاد. هوا سرد بود....
رسید دم در مدرسه ایستاد و نفس عمیق کشید تا امروز هم کسی بهش توجه نکنه
..........{عمارت مین}
سهون:هیییی مگه با تو نیستم نکنه میخوای با کتک بیدارت کنم؟؟؟؟
یونگی:هیونگ بزا کپه مرگمو بزارم
سهون:ساعت ۹بسه خواب
یونگی:هیونگ مگه چقدر کار داریم بزار بمیرم
سهون:هییی من امروز کار دارم باید برم پرورشگاه
یونگی:اونجا برا چی مگه دیروز نرفتی
سهون:برا یه کار دیگه میرم
یونگی:چیکار؟
سهون:میفهمی
بعد از جدا شدن از تختش و رفتن به wc رفت تا صبونه بخوره
.........
برگشت پرورشگاه رفت تو اتاق روی تختش نشست و به یه گوشه مثل همیشه خیره شد بچه ها از این کارش میترسیدن و فکر میکردن اون روانی شده برا همین هیچ کس نزدیکش نمیشد
سهون به طرف اتاق مدیر پرورشگاه رفت.
خانم چوی:اقای مین ببینم چی باعث شده بیاین اینجا معمولا هر دوماه میاید اینجا ولی شما همین دیروز اومدین اتفاقی افتاده؟
سهون:راستش اومدم تا یه دختر رو به سرپرستی بگیرم میدونین اون بچه دوستم بود اسمش پارک میسوعه حدودا 16یا17سالش میشه
خانم چوی:او همکار من شما رو راهنمایی میکنه
سهون با یکی از کارمندای پرورشگاه به سمت خوابگاه بچه ها رفتن
کارمند پرورشگاه که فامیلیش کیم بود دم در ایستاد تو اتاق چشم میچرخوند که نگاهش افتاد به دختری که یه گوشه از اتاق روی تخت کز کرده و تو خودش جمع شده بود. چقدر شبیه خواهرش سانا بود....
واقعا خودش بود؟یا فقط شبیهش بود؟
جوری شبیهش بود که انگار خود ساناعه
سهون به سمت همون دختر اشاره کرد و پرسید:ببینم اون کیه
خانم کیم:اون اسمش پارک میسوعه تقریبا چند سالی میشه که اوردنش اینجا یه مردی همراهش بود که میگفت اونو تو جاده پیدا کرده.اما خب حافظش رو از دست داده.از وقتی اومد اینجا نه باکسی حرف زد و نه دوست شد. اگه وضع مالیم خوب بود بهش کمک میکردم
سهون زیر لب گفت:پس خودشه.
سهون:تو دفتر میبینمش و بعد هم راهشو کج گرد و به سمت دفتر مدیر پرورشگاه رفت
خانم کیم وارد اتاق شد و به سمت میسو رف
خانم کیم:میسو یه نفر میخواد ببینتت
میسو سرش رو به سمت خانم کیم چرخوند
میسو:باشه....الان میام
شاید برای مدت ها حرف زده بود عادت نداشت تا کسی ازش سوال نپرسه حرف نزنه
از رو تخت پایین اومد و به طرف اتاق مدیر رف
من دیگه تنها نیستم....
_______________________
با سردرد بدی چشماشو باز کرد اولین چیزی که دید سقف سفید اتاق پرورشگاه بود لباساش رو عوض کرد و رفت تو سالن غذا خوری تو گوشه ترین قسمت سالن نشست و هیچ کس متوجه اومدنش نشد بعد از صبونه لباس فرمش رو پوشید و به طرف مدرسه راه افتاد. هوا سرد بود....
رسید دم در مدرسه ایستاد و نفس عمیق کشید تا امروز هم کسی بهش توجه نکنه
..........{عمارت مین}
سهون:هیییی مگه با تو نیستم نکنه میخوای با کتک بیدارت کنم؟؟؟؟
یونگی:هیونگ بزا کپه مرگمو بزارم
سهون:ساعت ۹بسه خواب
یونگی:هیونگ مگه چقدر کار داریم بزار بمیرم
سهون:هییی من امروز کار دارم باید برم پرورشگاه
یونگی:اونجا برا چی مگه دیروز نرفتی
سهون:برا یه کار دیگه میرم
یونگی:چیکار؟
سهون:میفهمی
بعد از جدا شدن از تختش و رفتن به wc رفت تا صبونه بخوره
.........
برگشت پرورشگاه رفت تو اتاق روی تختش نشست و به یه گوشه مثل همیشه خیره شد بچه ها از این کارش میترسیدن و فکر میکردن اون روانی شده برا همین هیچ کس نزدیکش نمیشد
سهون به طرف اتاق مدیر پرورشگاه رفت.
خانم چوی:اقای مین ببینم چی باعث شده بیاین اینجا معمولا هر دوماه میاید اینجا ولی شما همین دیروز اومدین اتفاقی افتاده؟
سهون:راستش اومدم تا یه دختر رو به سرپرستی بگیرم میدونین اون بچه دوستم بود اسمش پارک میسوعه حدودا 16یا17سالش میشه
خانم چوی:او همکار من شما رو راهنمایی میکنه
سهون با یکی از کارمندای پرورشگاه به سمت خوابگاه بچه ها رفتن
کارمند پرورشگاه که فامیلیش کیم بود دم در ایستاد تو اتاق چشم میچرخوند که نگاهش افتاد به دختری که یه گوشه از اتاق روی تخت کز کرده و تو خودش جمع شده بود. چقدر شبیه خواهرش سانا بود....
واقعا خودش بود؟یا فقط شبیهش بود؟
جوری شبیهش بود که انگار خود ساناعه
سهون به سمت همون دختر اشاره کرد و پرسید:ببینم اون کیه
خانم کیم:اون اسمش پارک میسوعه تقریبا چند سالی میشه که اوردنش اینجا یه مردی همراهش بود که میگفت اونو تو جاده پیدا کرده.اما خب حافظش رو از دست داده.از وقتی اومد اینجا نه باکسی حرف زد و نه دوست شد. اگه وضع مالیم خوب بود بهش کمک میکردم
سهون زیر لب گفت:پس خودشه.
سهون:تو دفتر میبینمش و بعد هم راهشو کج گرد و به سمت دفتر مدیر پرورشگاه رفت
خانم کیم وارد اتاق شد و به سمت میسو رف
خانم کیم:میسو یه نفر میخواد ببینتت
میسو سرش رو به سمت خانم کیم چرخوند
میسو:باشه....الان میام
شاید برای مدت ها حرف زده بود عادت نداشت تا کسی ازش سوال نپرسه حرف نزنه
از رو تخت پایین اومد و به طرف اتاق مدیر رف
۳.۸k
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.