آغوش بگشا تنت را عریان کن فلسفه مباف مگر چقدر آدمی زنده میماند که عمرش را به بطالت هدر دهد برقص مستی کن شعر شو ببوس و مرا سخت دیوانه کن با پیچ و تاب زنانه ات بنوشان کودک احساسم را از چشمه های هوست که بر نوک تپه های سفید تن توست...