فیک کوک ( اعتماد)پارت۵۷
از زبان جونگ کوک
دستم بردم لایه موهام از حریم میخواستم دونه به دونه تاره موهام رو بکنم
جیسان گفت : داداش تا کی میخواستی منو اونجا نگه داری که چی بشه
این دختر واقعا نمیفهمید انگار گفتم : جیسان داری مخم رو میخوری من بهت گفته بودم تا من نگفتم توی همون خراب شده میمونی برای چی به حرفم گوش نکردی
بغض کرده گفت : چرا سرم داد میزنی
لعنتی به خودم فرستادم و از عمارت زدم بیرون
از زبان ا/ت
صدای روشن شدن ماشینی از حیاط شنیدم رفتم جلوی پنجره ماشین جونگ کوک بود..کجا رفت ؟
نگران از اتاق اومدم بیرون و رفتم طبقه پایین سمت آشپزخونه جانگ شین تو چهارچوب آشپزخونه بود با دیدنم صاف وایستاد که گفتم : جونگ کوک رفت ؟
گفت : آره اعصابش به شدت خورد بود
گفتم : لطفاً برو دنبالش میترسم اتفاقی براش بیوفته
جانگ شین گفت : الان برم که بهش نمیرسم بزار یکم تنها باشه
نفس کلافه ای کشیدم و گفتم : جیسان کجاست؟
به طرف سالن اصلی اشاره کرد
خودمو رسوندم اونجا با دیدنش یه لحظه به این فکر کردم که چقدر از منم بدبخت تره البته اون حداقل یه برادر داره من اونم ندارم
آروم آروم رفتم سمتش و کنارش نشستم دستم رو گذاشتم روی شونش سرش رو بلند کرد وقتی باهاش چشم تو چشم شدم واقعا حیف بود که همچین چشمایی گریه کنن
دستام رو بردم سمت صورتش و اشکاش رو پاک کردم با اینکه دل خودم پر از غم و زخم بود لبخند زدم و گفتم : گریه نکن اون تو رو واقعا دوست داره من مطمئنم
به پایین خیره شد و گفت : میدونم...تو باید کیم ا/ت باشی زن داداشم آره؟
بچگیم قل کرد و با لحن بچه گونهای گفتم : آره من زن داداشت هستم خوشبختم عاا راستی تو از کجا میدونستی؟
خندید که باعث تعجبم شد چشمام رو گرد کردم و گفتم : چیشد ؟
لبخند زنان گفت : منم جیسانم خواهرش خوشبختم..و همچنین تهیونگ همه چیز رو راجبت بهم گفته
خوشحال شدم از اینکه تونستم برای چند ثانیه کمی هم که شده لبخند بیارم روی لباش
بی اراده دست زدم و گفتم : بالاخره از تنهایی در اومدم یه دوست پیدا کردم آرههه
با خنده گفت : بگو دیگه اون غول تشن چطوری عاشقه تویه نیم وجبی شده
چشمام رو بستم و با اعتماد به نفس گفتم : اوهوم میبینی اصلا بهم میخوره ۱۶ سالم باشه
گفت : نه راستش بهت میخوره ۵ سالت باشه
چشمام رو باز کردم و گفتم : عه چه بهتر میشم دختره دیو خان
با تعجب گفت : دیو خان؟
گفتم : آره دیگه من لقب جونگ کوک رو دیو گذاشتم همه توی این عمارت میدونن اون دیو خان هست
خندید منم به خنده هاش خندیدم
( شب )
از زبان ا/ت
ساعت ۱۱ شب بود خاله یو برای جیسان یه اتاق آماده کرد جیسان رو با زور فرستادم بخوابه ومنتظره جونگ کوک نباشه
جانگ شین و تهیونگ هم که مثل همیشه اینجا بودن...همشون خواب بودن جانگ شین بهم گفت که جونگ کوک بهش زنگ زده و گفته غذام رو بخورم قرصام رو هم به وقت بخورم و منتظرش نمونم چون دیر وقت میاد...
اولین شبی بود که تو اتاقش میخوابیدم اما خودش نبود پیشم هوفففف
لباس خواب خرسیم رو پوشیدم و رفتم روی تخت دو نفرش لحاف سیاهش رو کشیدم روم بوی خوبه تنش رو میداد چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم که بعده چند دقیقه خوابم برد...
از زبان جونگ کوک
فقط به دریایی که آخرش مثل زندگی من فقط سیاهی بود زل زده بودم...
زندگی داشت دیگه کم کم به جئون جونگ کوک بزرگ زور میگفت هر دفعه هر سری اتفاقی بدتر از اتفاق قبل میوفتاد اول ا/ت الان جیسان...
بعده این همه سال به غیر از بغل کردن مادرم یه آرامش و آرامبخش دیگه ای پیدا کرده بودم که هر لحظه از دست دادنش اذیتم میکرد اگر بخوان بلایی سره جیسان بیارن و ازم ا/ت رو به عنوان باج بخوان چی ؟ اگر ا/ت باعث مرگ پدرش بفهمه منم چی ؟ تمام سوالاتی که تو ذهنم رژه میرفتن اصلا چیشد که اون تبدیل به نقطه ضعفم شد از کجا شروع کردیم یا بهتره بگم کردم که اینطوری شد..
دستم بردم لایه موهام از حریم میخواستم دونه به دونه تاره موهام رو بکنم
جیسان گفت : داداش تا کی میخواستی منو اونجا نگه داری که چی بشه
این دختر واقعا نمیفهمید انگار گفتم : جیسان داری مخم رو میخوری من بهت گفته بودم تا من نگفتم توی همون خراب شده میمونی برای چی به حرفم گوش نکردی
بغض کرده گفت : چرا سرم داد میزنی
لعنتی به خودم فرستادم و از عمارت زدم بیرون
از زبان ا/ت
صدای روشن شدن ماشینی از حیاط شنیدم رفتم جلوی پنجره ماشین جونگ کوک بود..کجا رفت ؟
نگران از اتاق اومدم بیرون و رفتم طبقه پایین سمت آشپزخونه جانگ شین تو چهارچوب آشپزخونه بود با دیدنم صاف وایستاد که گفتم : جونگ کوک رفت ؟
گفت : آره اعصابش به شدت خورد بود
گفتم : لطفاً برو دنبالش میترسم اتفاقی براش بیوفته
جانگ شین گفت : الان برم که بهش نمیرسم بزار یکم تنها باشه
نفس کلافه ای کشیدم و گفتم : جیسان کجاست؟
به طرف سالن اصلی اشاره کرد
خودمو رسوندم اونجا با دیدنش یه لحظه به این فکر کردم که چقدر از منم بدبخت تره البته اون حداقل یه برادر داره من اونم ندارم
آروم آروم رفتم سمتش و کنارش نشستم دستم رو گذاشتم روی شونش سرش رو بلند کرد وقتی باهاش چشم تو چشم شدم واقعا حیف بود که همچین چشمایی گریه کنن
دستام رو بردم سمت صورتش و اشکاش رو پاک کردم با اینکه دل خودم پر از غم و زخم بود لبخند زدم و گفتم : گریه نکن اون تو رو واقعا دوست داره من مطمئنم
به پایین خیره شد و گفت : میدونم...تو باید کیم ا/ت باشی زن داداشم آره؟
بچگیم قل کرد و با لحن بچه گونهای گفتم : آره من زن داداشت هستم خوشبختم عاا راستی تو از کجا میدونستی؟
خندید که باعث تعجبم شد چشمام رو گرد کردم و گفتم : چیشد ؟
لبخند زنان گفت : منم جیسانم خواهرش خوشبختم..و همچنین تهیونگ همه چیز رو راجبت بهم گفته
خوشحال شدم از اینکه تونستم برای چند ثانیه کمی هم که شده لبخند بیارم روی لباش
بی اراده دست زدم و گفتم : بالاخره از تنهایی در اومدم یه دوست پیدا کردم آرههه
با خنده گفت : بگو دیگه اون غول تشن چطوری عاشقه تویه نیم وجبی شده
چشمام رو بستم و با اعتماد به نفس گفتم : اوهوم میبینی اصلا بهم میخوره ۱۶ سالم باشه
گفت : نه راستش بهت میخوره ۵ سالت باشه
چشمام رو باز کردم و گفتم : عه چه بهتر میشم دختره دیو خان
با تعجب گفت : دیو خان؟
گفتم : آره دیگه من لقب جونگ کوک رو دیو گذاشتم همه توی این عمارت میدونن اون دیو خان هست
خندید منم به خنده هاش خندیدم
( شب )
از زبان ا/ت
ساعت ۱۱ شب بود خاله یو برای جیسان یه اتاق آماده کرد جیسان رو با زور فرستادم بخوابه ومنتظره جونگ کوک نباشه
جانگ شین و تهیونگ هم که مثل همیشه اینجا بودن...همشون خواب بودن جانگ شین بهم گفت که جونگ کوک بهش زنگ زده و گفته غذام رو بخورم قرصام رو هم به وقت بخورم و منتظرش نمونم چون دیر وقت میاد...
اولین شبی بود که تو اتاقش میخوابیدم اما خودش نبود پیشم هوفففف
لباس خواب خرسیم رو پوشیدم و رفتم روی تخت دو نفرش لحاف سیاهش رو کشیدم روم بوی خوبه تنش رو میداد چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم که بعده چند دقیقه خوابم برد...
از زبان جونگ کوک
فقط به دریایی که آخرش مثل زندگی من فقط سیاهی بود زل زده بودم...
زندگی داشت دیگه کم کم به جئون جونگ کوک بزرگ زور میگفت هر دفعه هر سری اتفاقی بدتر از اتفاق قبل میوفتاد اول ا/ت الان جیسان...
بعده این همه سال به غیر از بغل کردن مادرم یه آرامش و آرامبخش دیگه ای پیدا کرده بودم که هر لحظه از دست دادنش اذیتم میکرد اگر بخوان بلایی سره جیسان بیارن و ازم ا/ت رو به عنوان باج بخوان چی ؟ اگر ا/ت باعث مرگ پدرش بفهمه منم چی ؟ تمام سوالاتی که تو ذهنم رژه میرفتن اصلا چیشد که اون تبدیل به نقطه ضعفم شد از کجا شروع کردیم یا بهتره بگم کردم که اینطوری شد..
۱۹۷.۴k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.