فیک جونگ کوک پارت ۱ فصل ۲ (معشوقه)
معشوقه فصل ۲
_____________
اول یه یاد آوری کنم از آخر فصل ۱
ویو ا.ت
داخل خیابون بی هدف مثل یه مرده متحرک راه میرفتم من نمیتونم پیش تهیونگ برم . برم بهش بگم بهترین دوستت رو کشتم؟نه نمیتونم یه دفعه دیدم چند تا مرد با لباس های سیاه اومدن سمتم .
ناشناس:خانوم شما باید با ما بیاین!
بعد اومدن سمتم .منم هرچی تقلا میکردم بی فایده بود. یهو یکیشون منو روی شونش انداخت و گفت:
ناشناس:نگران نباشین ما شمارو به دستور پسرعموتون داریم به عمارت میبریم، درضمن ارباب گفتن که پدرتون داخل یه تصادف موقع برگشت مرده!
با این حرفش دنیا رو سرم خراب شد!و شروع کردم به جیغ زدن...این یعنی پایان زندگی من!قطعا ابن شروع بدبختی هام و پایان زندگیمه!.....
شروع فصل ۲
آخه چطور ممکنه؟یعنی کی پدرمو کشته؟نه این این نداره! پدر من نمرده! جونگ کوک من هنوز زنده اس! آخه چرا من باید توی یه روز هم پدرم هم جونگ کک رو از دست بدم الان هم که بادیگارد های اون پسرعموی عوضیم اومدن دنبالم که منو ببرن! اگه بخواد بهم ت*ج*ا*و*ز کنه چی؟ اونوقت بدبخت میشم چون از رابطه ای که منو جونگ کوک با هم داشتیم با خبر میشه! پرتم کردن داخل ماشین بعد دوتا مرد گنده سیاه پوش کنارم نشستن! یکیشون با یه پارچه مشکی خواست چشمامو ببنده!
ا.ت:هی چیکار میکنی عوضی ولم کن(هق هق)
بادیگارد:متاسفم خانوم ولی دستور ارباب شما نباید محل امارت رو بفهمین.
بعد چشمامو با کلی تقلا بست بعد هم خواست دست و پاهامو ببنده!
ا.ت: اینا دیگه برای چیه؟ اصلا من کجا مطمئن باشم که شما از طرف پسرعموم اومدین و نمیخواین منو بدزدین؟
بادیگارد: خانوم اینا همه دستور اربابه اگه همکاری نکنید مجبورم به زور این کارو بکنم!
بعد داشت دستامو میبست منم همش جیغ میزدم و تقلا میکردم ولی بعد تسلیم شدم.هنوز بخاطر آرام بخشی که بیمارستان بهم زده بود بی جون بودم و خوابم میومدکه کم کم خوابم برد......
ویو ادمین
ا.ت خوابش برده بود اونا هم تقریبا بعد ۳۰ مین رسیدن به عمارت و یکی از بادیگاردها اون رو روی شونش انداخت و داخل عمارت برد.که با صدای اربابش که گفت
.... : بزارش همینجا.
متوقف شد و گذاشتش زمین که ا.ت بی جون روی زمین افتاد و هیچ تکونی نمیخورد........(بچه ها برای پسر عمویه ا.ت مینویسم ارباب بعدا خودتون میفهمید که کیه)
ارباب: هی دختر پاشو!......
ولی صدایی نشنید! ایندفعه با صدای بلند تری گفت:
ارباب : بهت گفتم پاشو! (داد)
ولی ا.ت هیچ تکونی نمیخورد! یعنی چه اتفاقی براش افتاده بود؟ ارباب یکم نگران شد و روبه بادیگاردهاش پرسید:
ارباب : این چه مرگشه؟ بلایی که سرش نیاوردین؟
بادیگارد ها هم سرشون پایین بود و هیچ جوابی نمیدادن! ارباب هم حسابی از این موضوع خشمگین شده بود از بین دندونای قفل شدش غرید :
ارباب :..........
_____________
اول یه یاد آوری کنم از آخر فصل ۱
ویو ا.ت
داخل خیابون بی هدف مثل یه مرده متحرک راه میرفتم من نمیتونم پیش تهیونگ برم . برم بهش بگم بهترین دوستت رو کشتم؟نه نمیتونم یه دفعه دیدم چند تا مرد با لباس های سیاه اومدن سمتم .
ناشناس:خانوم شما باید با ما بیاین!
بعد اومدن سمتم .منم هرچی تقلا میکردم بی فایده بود. یهو یکیشون منو روی شونش انداخت و گفت:
ناشناس:نگران نباشین ما شمارو به دستور پسرعموتون داریم به عمارت میبریم، درضمن ارباب گفتن که پدرتون داخل یه تصادف موقع برگشت مرده!
با این حرفش دنیا رو سرم خراب شد!و شروع کردم به جیغ زدن...این یعنی پایان زندگی من!قطعا ابن شروع بدبختی هام و پایان زندگیمه!.....
شروع فصل ۲
آخه چطور ممکنه؟یعنی کی پدرمو کشته؟نه این این نداره! پدر من نمرده! جونگ کوک من هنوز زنده اس! آخه چرا من باید توی یه روز هم پدرم هم جونگ کک رو از دست بدم الان هم که بادیگارد های اون پسرعموی عوضیم اومدن دنبالم که منو ببرن! اگه بخواد بهم ت*ج*ا*و*ز کنه چی؟ اونوقت بدبخت میشم چون از رابطه ای که منو جونگ کوک با هم داشتیم با خبر میشه! پرتم کردن داخل ماشین بعد دوتا مرد گنده سیاه پوش کنارم نشستن! یکیشون با یه پارچه مشکی خواست چشمامو ببنده!
ا.ت:هی چیکار میکنی عوضی ولم کن(هق هق)
بادیگارد:متاسفم خانوم ولی دستور ارباب شما نباید محل امارت رو بفهمین.
بعد چشمامو با کلی تقلا بست بعد هم خواست دست و پاهامو ببنده!
ا.ت: اینا دیگه برای چیه؟ اصلا من کجا مطمئن باشم که شما از طرف پسرعموم اومدین و نمیخواین منو بدزدین؟
بادیگارد: خانوم اینا همه دستور اربابه اگه همکاری نکنید مجبورم به زور این کارو بکنم!
بعد داشت دستامو میبست منم همش جیغ میزدم و تقلا میکردم ولی بعد تسلیم شدم.هنوز بخاطر آرام بخشی که بیمارستان بهم زده بود بی جون بودم و خوابم میومدکه کم کم خوابم برد......
ویو ادمین
ا.ت خوابش برده بود اونا هم تقریبا بعد ۳۰ مین رسیدن به عمارت و یکی از بادیگاردها اون رو روی شونش انداخت و داخل عمارت برد.که با صدای اربابش که گفت
.... : بزارش همینجا.
متوقف شد و گذاشتش زمین که ا.ت بی جون روی زمین افتاد و هیچ تکونی نمیخورد........(بچه ها برای پسر عمویه ا.ت مینویسم ارباب بعدا خودتون میفهمید که کیه)
ارباب: هی دختر پاشو!......
ولی صدایی نشنید! ایندفعه با صدای بلند تری گفت:
ارباب : بهت گفتم پاشو! (داد)
ولی ا.ت هیچ تکونی نمیخورد! یعنی چه اتفاقی براش افتاده بود؟ ارباب یکم نگران شد و روبه بادیگاردهاش پرسید:
ارباب : این چه مرگشه؟ بلایی که سرش نیاوردین؟
بادیگارد ها هم سرشون پایین بود و هیچ جوابی نمیدادن! ارباب هم حسابی از این موضوع خشمگین شده بود از بین دندونای قفل شدش غرید :
ارباب :..........
۵.۹k
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.