آوای دروغین
فصل دوم
قسمت سی و دوم
شوکه چشمام رو ریز کردم و با دقت همهی حرفاشو تحلیل کردم...تمام سعیم رو کردم منطقی باشم و جدی توی چشاش زل زدم
+کی اون مرگ رو تشکیل داد؟
@ یکی از طلبکاراش که زندگیش به گند کشیده شده بود یه دکتر اجیر میکنه...گرچه الان همون طلبکار حق پدری رو گردنم داره
علامت های سوال های زیادی تو ذهنم ایجاد شدن ولی تنفر چشمای خیرهاش باعث شد لال بشم...چرا اینطوری با نفرت نگاهم میکرد...سوالم رو با یکم تغییر به زبون آوردم
+چرا منو دزدیدی؟
نیشخند تاریکی زد و انگشت شصتش رو روی لبش کشید:اوه...نمیدونی چقدر برای امروز صبر کردم...شاید...بخاطر انتقام...بخاطر خراب کردن زندگیت...و صد البته خوشحالیت
با چشمای گرد بهش نگاه میکنم:چی؟چرا باید همچین چیزی بخوای؟
@ چون من بخاطر تو زندگیم نابود شد...ما تو یه شرایط بودیم...ولی اونا تو رو انتخاب کردن...از اینا گذشته...تو حتی هویت منو دزدیدی
کینه و نفرت چشماش کاملا میدرخشید:پس منم برای این روز لحظه شماری میکردم...قراره زندگی رو برات جهنم کنم خواهر عزیزم
تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد...خیلی یهویی دستش رو به سمت جیبش دراز کرد و یه گوشی درآورد...با کمی دقت متوجه شدم گوشیه منه
@ آه...معشوقت سرمو برد از بس که زنگ زد...میبینی؟تو همیشه بهترینارو داشتی...کاملا برعکس من
بلند شد و گوشی که رو ویبره داشت زنگ میخورد رو تکون داد:نظرت در مورد شکنجهی شما دو تا عاشق دقیقا جلوی چشم هم چیه
بلافاصله تماس رو که انگار با جونگکوک بود رو وصل کرد و با نیشخندی گوشی رو روی اسپیکر گذاشت...منتظر بودم تا به محض اینکه تماس وصل شد جیغ بزنم ولی مرد پشت سرم دستش رو محکم روی دهنم گذاشت...دستام بسته بود و نمیتونستم چنگش بزنم...سعی کردم گازش بگیرم ولی موفق نشدم
شروع به صحبت به کرهای کرد:معشوقت پیش منه..لوکیشن رو میفرستم...به نعفته آدم باشی و فکر گانگستر بازی به سرت نزنه...تو که نمیخوای بلایی سر بچهات یا معشوقت بیاد؟میخوای؟
قبل از اینکه جونگکوک بتونه حرفی بزنه تماس رو قطع کرد و جلوی چشمهای شوکه من روی گوشی چیزی رو تایپ کرد..مرد دستش رو از روی دهنم برداشت..اون از بچه خبر داشت؟انگار که ذهنم رو خونده باشه با نیشخندی زمزمه کرد:تعجب نکن...گفتم که مدت زیادی رو منتظر امروز بود...خیلی زیاد...شاید از وقتی که درباره گذشتم فهمیدم
حتی توان زدن حرفی رو نداشتم...این حجم از لاشی بودن در یک فرد..اونم در برابر خواهرش؟قبول دارم که حتی خواهرش محسوب نمیشم...ولی حداقل من که تو این کارا نقشی نداشتم
گوشیم رو چند بار توی هوا تکون داد و بعد با نیشخند تاریکی به آدماش اشاره کرد تا بیرون برن...همشون باهم بیرون رفتن و آخرین نفر آروین از اتاق بیرون رفت و محکم در رو بهم کوبید...حتی نمیتونستم خودم رو تکون بدم و به یه گوشه برم
قسمت سی و دوم
شوکه چشمام رو ریز کردم و با دقت همهی حرفاشو تحلیل کردم...تمام سعیم رو کردم منطقی باشم و جدی توی چشاش زل زدم
+کی اون مرگ رو تشکیل داد؟
@ یکی از طلبکاراش که زندگیش به گند کشیده شده بود یه دکتر اجیر میکنه...گرچه الان همون طلبکار حق پدری رو گردنم داره
علامت های سوال های زیادی تو ذهنم ایجاد شدن ولی تنفر چشمای خیرهاش باعث شد لال بشم...چرا اینطوری با نفرت نگاهم میکرد...سوالم رو با یکم تغییر به زبون آوردم
+چرا منو دزدیدی؟
نیشخند تاریکی زد و انگشت شصتش رو روی لبش کشید:اوه...نمیدونی چقدر برای امروز صبر کردم...شاید...بخاطر انتقام...بخاطر خراب کردن زندگیت...و صد البته خوشحالیت
با چشمای گرد بهش نگاه میکنم:چی؟چرا باید همچین چیزی بخوای؟
@ چون من بخاطر تو زندگیم نابود شد...ما تو یه شرایط بودیم...ولی اونا تو رو انتخاب کردن...از اینا گذشته...تو حتی هویت منو دزدیدی
کینه و نفرت چشماش کاملا میدرخشید:پس منم برای این روز لحظه شماری میکردم...قراره زندگی رو برات جهنم کنم خواهر عزیزم
تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد...خیلی یهویی دستش رو به سمت جیبش دراز کرد و یه گوشی درآورد...با کمی دقت متوجه شدم گوشیه منه
@ آه...معشوقت سرمو برد از بس که زنگ زد...میبینی؟تو همیشه بهترینارو داشتی...کاملا برعکس من
بلند شد و گوشی که رو ویبره داشت زنگ میخورد رو تکون داد:نظرت در مورد شکنجهی شما دو تا عاشق دقیقا جلوی چشم هم چیه
بلافاصله تماس رو که انگار با جونگکوک بود رو وصل کرد و با نیشخندی گوشی رو روی اسپیکر گذاشت...منتظر بودم تا به محض اینکه تماس وصل شد جیغ بزنم ولی مرد پشت سرم دستش رو محکم روی دهنم گذاشت...دستام بسته بود و نمیتونستم چنگش بزنم...سعی کردم گازش بگیرم ولی موفق نشدم
شروع به صحبت به کرهای کرد:معشوقت پیش منه..لوکیشن رو میفرستم...به نعفته آدم باشی و فکر گانگستر بازی به سرت نزنه...تو که نمیخوای بلایی سر بچهات یا معشوقت بیاد؟میخوای؟
قبل از اینکه جونگکوک بتونه حرفی بزنه تماس رو قطع کرد و جلوی چشمهای شوکه من روی گوشی چیزی رو تایپ کرد..مرد دستش رو از روی دهنم برداشت..اون از بچه خبر داشت؟انگار که ذهنم رو خونده باشه با نیشخندی زمزمه کرد:تعجب نکن...گفتم که مدت زیادی رو منتظر امروز بود...خیلی زیاد...شاید از وقتی که درباره گذشتم فهمیدم
حتی توان زدن حرفی رو نداشتم...این حجم از لاشی بودن در یک فرد..اونم در برابر خواهرش؟قبول دارم که حتی خواهرش محسوب نمیشم...ولی حداقل من که تو این کارا نقشی نداشتم
گوشیم رو چند بار توی هوا تکون داد و بعد با نیشخند تاریکی به آدماش اشاره کرد تا بیرون برن...همشون باهم بیرون رفتن و آخرین نفر آروین از اتاق بیرون رفت و محکم در رو بهم کوبید...حتی نمیتونستم خودم رو تکون بدم و به یه گوشه برم
۴.۲k
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.