یین و یانگ (پارت ۱۵)
داخل کمپانی خیلی شلوغ بود و یه صف طولانی برای متقاضی ها وسط سالن بود . توی صق وایسادم و وقتی نوبتم شد ، یه سری اطلاعات ازم خواستن . بعدش رفتم داخل یه اتاق و اونجا باز هم توی صف وایسادم . صدای بقیه رو توی میکروفون می شنیدم . کسایی که خیلی از من بهتر بودن . اصلا در مقابل اونا من شانسی داشتم ؟ بالاخره نوبت من شد . از استرس دل درد شدیدی گرفته بودم . رفتم جلو و میکروفون رو توی دستام گرفتم . نفر قبلی خراب کرده بود برای همین اخم های داورا توی هم بود و با نگاه های ترسناکی نگام می کردن . یکی از داورا ازم پرسید : میتونی انگلیسی صحبت کنی ؟ گفتم : ب...بله . از استرس یه تته پته افتاده بودم . آهنگ شروع شد ، کل آینده ی من توی همین ۳ دقیقه خلاصه می شد . اولای آهنگ صدام کمی می لرزید . دیدم اینجوری نمیشه و نگاها دارن ترسناک تر میشن . قسمتی از آهنگ که ووکال نداشت شروع شد . نه ... من اجازه نمیدم ردم کنن . چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم . خوابم رو به یاد آوردم ، رویام رو ، تنها دلیل زندگیم رو . چشمام رو باز کردم و بقیه آهنگ رو انقدر خوب و مصمم خوندم که حتی خودمم تعجب کردم . وقتی آهنگ تموم شد و خواستم برم ، اخم های داورا باز شده بود و جور دیگه ای نگاه می کردن . تشکر کردم و با بیشترین سرعتی که میتونستم از اونجا خارج شدم . می تونستم نگاه های خیره بقیه رو حس کنم .
(یک هفته بعد)
یک هفته گذشته و هیچ خبری نشده . چرا باید انقدر طولش بدن ؟ امروز که رفتیم مدرسه ، گفتن می خوان ببرنمون یه اردو خارج از شهر ، وسط جنگل . خیلی خوشحال شدم ولی انتظار برای جواب اودیشن امونم رو بریده بود . فردا می رفتیم . امتحان ریاضی هم داشتیم که بد نبود . موقع برگشت به خونه سویون گفت : میای امروز بریم یه کافه ؟ تازه باز کردن به نظر خوب میاد . گفتم : اگه مثل دفعه ی قبل نباشه ، آره . کم کم دارم فکر میکنم سویون تک تک کافه و رستوران های سئول رو میشناسه .
(چند ساعت بعد)
داشتم آماده می شدم که سویون آدرس رو برام فرستاد . خیلی دور بود ! باید با تاکسی می رفتم . یه تاکسی گرفتم و رفتم کافه . سویون روی میز کنار پنجره نشسته بود . تا منو دید برام دست تکون داد . نشستم روی میز و باهم سلام احوالمرسی کردیم . سویون گفت : جای دنجیه ، نه؟
#فیک_بی_تی_اس#جونگ_کوک
(یک هفته بعد)
یک هفته گذشته و هیچ خبری نشده . چرا باید انقدر طولش بدن ؟ امروز که رفتیم مدرسه ، گفتن می خوان ببرنمون یه اردو خارج از شهر ، وسط جنگل . خیلی خوشحال شدم ولی انتظار برای جواب اودیشن امونم رو بریده بود . فردا می رفتیم . امتحان ریاضی هم داشتیم که بد نبود . موقع برگشت به خونه سویون گفت : میای امروز بریم یه کافه ؟ تازه باز کردن به نظر خوب میاد . گفتم : اگه مثل دفعه ی قبل نباشه ، آره . کم کم دارم فکر میکنم سویون تک تک کافه و رستوران های سئول رو میشناسه .
(چند ساعت بعد)
داشتم آماده می شدم که سویون آدرس رو برام فرستاد . خیلی دور بود ! باید با تاکسی می رفتم . یه تاکسی گرفتم و رفتم کافه . سویون روی میز کنار پنجره نشسته بود . تا منو دید برام دست تکون داد . نشستم روی میز و باهم سلام احوالمرسی کردیم . سویون گفت : جای دنجیه ، نه؟
#فیک_بی_تی_اس#جونگ_کوک
۸.۸k
۲۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.