پارت 11
Black_blood
part11
ویو تهیونگ
وقتی از اتاق اومدیم بیرون یه صدای از ته راهرو اومد
یونگی: صدای چی بود
یونا: نمیدونم ولی بهتره به گروه های دو نفره تقسیم شیم شاید چیزی پیدا کردیم
قرار شد به گروه های دو نفره تقسیمشیم هر گروه یکی از اتاق هارو بگرده قرار شد یونگی جیمین باهم باشن منم با هانا موندن جونکوک یونا بعد هرکی یه جا قرار شد بگرده
یونگی: خوب ما میریم از اونجا که صدا اومدو بگرید جونکوک یونا شما هم تو حیاط رو بگردید به درد نخورد ترین چیز هم اگه از نظرتون جالب بود بردارید تهیونگ هانا شما هم کلاس بقلی رو بگردید
شانس بد منم من با هانا افتادم نمیدونم چرا از اون روز که هانا افتاد روم یه جوری شدم نمیدونم حس خجالتی هست یا چیز دیگه من و هانا وارد اتاق شدیم یه خوف عجیبی داشت هانا رفت اونور کلاس و من اینور کلاس داشتیم دنبال سر نخ میگشتیم که یهو در بسته شد من گفتم هانا چرا در بستی هانا گفت چی میگی من که اینجام و یهو سیاهی مطلق
چند مین بعد بلند شدم سرم خیلی درد میکرد انگار کسی با چوب زده بود تو سرم چشامو کمی باز کردم که دیدم تو یه اتاق یا حدودا سرد خونه فکنم مواد غذایی سالن غذا خوری هست به بقلم نگاه کردم که دیدم هانا تو بغلم بی هوشه یه جوری شدم رفت دو بار صداش کردم که دیدم چشاشو بزور باز کرد صدام کرد
هانا: تهیونگ
تهیونگ:ها خوبی بیدار شدی
هانا: آخخخ سرم....درد میکنه
تهیونگ: تعجبم نداره وقتی یکی بزنه تو سرت بایدم درد کنه
هانا:هااا برای چی کی زده
تهیونگ:منم مثل تو بیهوش شدم چه بدونم
هانا: خوب ولی برای چی
تهیونگ:ببین ما داشتیم کلاس و میگشتیم که ی هو ی نفر زد تو سرمون
با این حرفی که زدم یاد بچه ها افتادم به هانا گفتنم یعنی الان بقیه چیکار میکنن امیدوارم براشون اتفاقی نیفتاده باشه
هانا: امیدوارم ولی فک نکنم برای اونا اتفاقی افتاده باشه
تهیونگ: خوب پاشو اینجا یکم سرده
هانا: اوهوم بهتر بریم
تهیونگ: وقتی رفتم در رو باز کنم هر کاری کردم در باز نشد
هانا: چی شده
تهیونگ: در باز نمیشه
هانا: وا یعنی چی یه بار دیگه امتحان کن
تهیونگ: میبینی که بتز نمیشه
هانا: خوب الان چیکار کنیم
تهیونگ: نمیدونم وقتی داشتم با هانا حرف میزدم چشمم به یه برگه سیاه افتاد این چیه
هانا: چی چیه
The end of the part 11
part11
ویو تهیونگ
وقتی از اتاق اومدیم بیرون یه صدای از ته راهرو اومد
یونگی: صدای چی بود
یونا: نمیدونم ولی بهتره به گروه های دو نفره تقسیم شیم شاید چیزی پیدا کردیم
قرار شد به گروه های دو نفره تقسیمشیم هر گروه یکی از اتاق هارو بگرده قرار شد یونگی جیمین باهم باشن منم با هانا موندن جونکوک یونا بعد هرکی یه جا قرار شد بگرده
یونگی: خوب ما میریم از اونجا که صدا اومدو بگرید جونکوک یونا شما هم تو حیاط رو بگردید به درد نخورد ترین چیز هم اگه از نظرتون جالب بود بردارید تهیونگ هانا شما هم کلاس بقلی رو بگردید
شانس بد منم من با هانا افتادم نمیدونم چرا از اون روز که هانا افتاد روم یه جوری شدم نمیدونم حس خجالتی هست یا چیز دیگه من و هانا وارد اتاق شدیم یه خوف عجیبی داشت هانا رفت اونور کلاس و من اینور کلاس داشتیم دنبال سر نخ میگشتیم که یهو در بسته شد من گفتم هانا چرا در بستی هانا گفت چی میگی من که اینجام و یهو سیاهی مطلق
چند مین بعد بلند شدم سرم خیلی درد میکرد انگار کسی با چوب زده بود تو سرم چشامو کمی باز کردم که دیدم تو یه اتاق یا حدودا سرد خونه فکنم مواد غذایی سالن غذا خوری هست به بقلم نگاه کردم که دیدم هانا تو بغلم بی هوشه یه جوری شدم رفت دو بار صداش کردم که دیدم چشاشو بزور باز کرد صدام کرد
هانا: تهیونگ
تهیونگ:ها خوبی بیدار شدی
هانا: آخخخ سرم....درد میکنه
تهیونگ: تعجبم نداره وقتی یکی بزنه تو سرت بایدم درد کنه
هانا:هااا برای چی کی زده
تهیونگ:منم مثل تو بیهوش شدم چه بدونم
هانا: خوب ولی برای چی
تهیونگ:ببین ما داشتیم کلاس و میگشتیم که ی هو ی نفر زد تو سرمون
با این حرفی که زدم یاد بچه ها افتادم به هانا گفتنم یعنی الان بقیه چیکار میکنن امیدوارم براشون اتفاقی نیفتاده باشه
هانا: امیدوارم ولی فک نکنم برای اونا اتفاقی افتاده باشه
تهیونگ: خوب پاشو اینجا یکم سرده
هانا: اوهوم بهتر بریم
تهیونگ: وقتی رفتم در رو باز کنم هر کاری کردم در باز نشد
هانا: چی شده
تهیونگ: در باز نمیشه
هانا: وا یعنی چی یه بار دیگه امتحان کن
تهیونگ: میبینی که بتز نمیشه
هانا: خوب الان چیکار کنیم
تهیونگ: نمیدونم وقتی داشتم با هانا حرف میزدم چشمم به یه برگه سیاه افتاد این چیه
هانا: چی چیه
The end of the part 11
۷.۰k
۱۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.