"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2"
part:۴۰
"ویو نادیا"
سری بر گشتم و بوسه ایی رو لبش گذاشتم از اتاق رفتم
.....
با صدایه اشنایی چشمام و باز کردم، چییزی تو دیدم نبود.ولی این صدا رو چرا باید اینجا بشنوم؟!!
یه دفعه سیخ نشستم و به کنارم نگاه کردم
جولی بود ،خودِ خودش....
با دیدنش جیغ کشیدم و پریدم بقلش ...
خلاصه خیلی سری اجوما از هم جدامون کرد،
نادیا: اینجا چیکار میکنی؟
جولی: بیشعور داری ازدواج میکنیییی ، شوهرت گفت بیاااممم...حداقل خبر میدادییی...میدونی دیروز برایه میدا کردن لباس چیکشیدم؟
اجوما: بسه بسه...ارباب بهترین ارایگرا رو فرستاده، و خواسته که خانم جولی کنارتون باشه، تا احساس غریبی نداشته باشیدد، و خیلی سری شما باید صحبتاتون و برایه بعد بزارید و اماده شید ......
ذوقم جمع کردم و با ملایمت و حس بدی که با یاد اوری جونگکوک به وارد شد گفتم:
نادیا: اجوما؟ ...خودش کجاست؟
اجوما: ارباب صبح زود بیرون رفتن .ولی نگران نباشید سر مراسم حاظرن.....
حواسم و پرت کردم و از جام بلند شدم
ساعت ها پایه: روتین، میکاپ ، مدل مو،.....وایسادم ....الانم داشتن لباس و داخل تنم درست میکردن
جولی کارش زودتر تموم شده بود و لباس براق سفیدش حالت قشنگی داشت، جوری که میتونست داخل عروسی مخ کسیو بزنه.....
کنارم دست به سینه وایساده بود که کارشون تموم و اینه قدیو پشتم گذاشتن
برگشتم و با دیدن خودم داخل ایینه ، واقعا تعجب کردم.
این من بودم؟
انقدری از دیدن خودم خوشحال بودم که ذوق شدیدی بم وارد شد ، خیلی دلم میخواد جونگکوک منو ببینه، دور خودم چرخیدم
اون دخترا از اتاق بیرون رفتن.
جولی: نگاش کن،از اون حالت غم به چی تبدیل شده....
نادیا: وای جولی جونگکوک منو اینجوی ببینهه ، باید وایسم، کاشکی هر چه زود تر بیاد.....
ساعت ۶ و نیم بود و مراسم برایه ساعت ۷ بود .
در باز شد و اجوما امد داخل..با دیدنش انگار بی دلیل دوباره دل شوره گرفتم....
اجوما: به به عروس خانم، چه خوشگل شدی.... پاشو برو پایین رااننده منتظره
نادیا: مگه جونگکوک نمیاد؟ چرا راننده؟؟
اجوما: یکم کار ارباب طول کشید گفت بهتون بگم به موقعه میرسه
نادیا: اجوما ؟ مطمعنی چییزی نشده؟
اجوما: اره عزیزمم
به همراه جولی رفتیم داخل حیاط و من عقب نشستم و جولی رو صندلی کنار راننده....
با انگشتام ور میرفتم
جولی: عشقم انقدر عصبی نباش، روز عروسی طبیعیه که نگران هر چییزی باشی، ریلکس باش اروم ، من پیشتم
لبخندی زدم
راست میگفت بهتره گند نزنم به شبم
وارد سالن شدیم
جیمین امد سمتم
جیمین: نادیاا ؟ چقدر خوشگل شدی دختر....
نادیا: جونگکوک؟؟ ازش خبر داری؟
جیمین: حالش خوبه دختر ناراحت نباش، گفت که داره میاد تو راه ترافیک سنگینی بوده...
رو صندلی نشستم و به جمعیتی که هعی بیشتر میشد نگاه میکردم
جولی کنارم داشت اروومم میکرد
.
part:۴۰
"ویو نادیا"
سری بر گشتم و بوسه ایی رو لبش گذاشتم از اتاق رفتم
.....
با صدایه اشنایی چشمام و باز کردم، چییزی تو دیدم نبود.ولی این صدا رو چرا باید اینجا بشنوم؟!!
یه دفعه سیخ نشستم و به کنارم نگاه کردم
جولی بود ،خودِ خودش....
با دیدنش جیغ کشیدم و پریدم بقلش ...
خلاصه خیلی سری اجوما از هم جدامون کرد،
نادیا: اینجا چیکار میکنی؟
جولی: بیشعور داری ازدواج میکنیییی ، شوهرت گفت بیاااممم...حداقل خبر میدادییی...میدونی دیروز برایه میدا کردن لباس چیکشیدم؟
اجوما: بسه بسه...ارباب بهترین ارایگرا رو فرستاده، و خواسته که خانم جولی کنارتون باشه، تا احساس غریبی نداشته باشیدد، و خیلی سری شما باید صحبتاتون و برایه بعد بزارید و اماده شید ......
ذوقم جمع کردم و با ملایمت و حس بدی که با یاد اوری جونگکوک به وارد شد گفتم:
نادیا: اجوما؟ ...خودش کجاست؟
اجوما: ارباب صبح زود بیرون رفتن .ولی نگران نباشید سر مراسم حاظرن.....
حواسم و پرت کردم و از جام بلند شدم
ساعت ها پایه: روتین، میکاپ ، مدل مو،.....وایسادم ....الانم داشتن لباس و داخل تنم درست میکردن
جولی کارش زودتر تموم شده بود و لباس براق سفیدش حالت قشنگی داشت، جوری که میتونست داخل عروسی مخ کسیو بزنه.....
کنارم دست به سینه وایساده بود که کارشون تموم و اینه قدیو پشتم گذاشتن
برگشتم و با دیدن خودم داخل ایینه ، واقعا تعجب کردم.
این من بودم؟
انقدری از دیدن خودم خوشحال بودم که ذوق شدیدی بم وارد شد ، خیلی دلم میخواد جونگکوک منو ببینه، دور خودم چرخیدم
اون دخترا از اتاق بیرون رفتن.
جولی: نگاش کن،از اون حالت غم به چی تبدیل شده....
نادیا: وای جولی جونگکوک منو اینجوی ببینهه ، باید وایسم، کاشکی هر چه زود تر بیاد.....
ساعت ۶ و نیم بود و مراسم برایه ساعت ۷ بود .
در باز شد و اجوما امد داخل..با دیدنش انگار بی دلیل دوباره دل شوره گرفتم....
اجوما: به به عروس خانم، چه خوشگل شدی.... پاشو برو پایین رااننده منتظره
نادیا: مگه جونگکوک نمیاد؟ چرا راننده؟؟
اجوما: یکم کار ارباب طول کشید گفت بهتون بگم به موقعه میرسه
نادیا: اجوما ؟ مطمعنی چییزی نشده؟
اجوما: اره عزیزمم
به همراه جولی رفتیم داخل حیاط و من عقب نشستم و جولی رو صندلی کنار راننده....
با انگشتام ور میرفتم
جولی: عشقم انقدر عصبی نباش، روز عروسی طبیعیه که نگران هر چییزی باشی، ریلکس باش اروم ، من پیشتم
لبخندی زدم
راست میگفت بهتره گند نزنم به شبم
وارد سالن شدیم
جیمین امد سمتم
جیمین: نادیاا ؟ چقدر خوشگل شدی دختر....
نادیا: جونگکوک؟؟ ازش خبر داری؟
جیمین: حالش خوبه دختر ناراحت نباش، گفت که داره میاد تو راه ترافیک سنگینی بوده...
رو صندلی نشستم و به جمعیتی که هعی بیشتر میشد نگاه میکردم
جولی کنارم داشت اروومم میکرد
.
۲.۴k
۳۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.