اینم پارت جدیدد
#ᴛʜᴇ_ᴄᴀꜱᴛʟᴇ
Part twenty three
& با اون نگاهت مامانم فقط بغلت کرد و بهت گفت به ادامه بازیت بپردازی....
من دست مامانو گرفتم و بردمش توی خونه....
واقعا از دستش عصبی بودم....میدونی چرا؟ نه به خاطر توجهش به تو....به خاطر گول زدن خودش...
یادمه اون روز خیلی بد باهاش حرف زدم....
«+ مامان بس کن! باید حقیقتو بهش بگی!
- هنوز نمیتونم یونگی...پسرم نمیتونم....
+مامان اگه کم کم الان بهش بگی کمتر ازت متنفر میشه....چون حقیقتو بهش نگفتی...
- یونگی....
+ مامان با من بحث نکن! اگه تو حقیقتو بهش نگی من میگم!
با داد روبه مادرش گفت....
+ نمیتونم هم ببینم تو و اون درد بکشید ....
زن با ناتوانی نشست زمین....و گریه کرد تا میتونست....
- من نمیتونم....من خیلی دوسش دارم اون بچه رو...مثل تو میبینمش.....فقط نمیخوام ببینم ازم متنفر میشه.....
+ ولی مامان هم داری به خودت و هم من و اون آسیب میزنی!
- بذار...خودم...خودم بهش میگم....خودم آروم اروم بهش میگم....ولی اگه ازم متنفر شد تو مراقبش باش....میخوام....حافظشو پاک کنم....
+ چی؟!
با داد گفت...
- نمیخوام به خاطر اینکه باهاش خوب بودم حس عذاب وجدان داشته باشه.... حداقل کامل متنفر باشه بهتره....نمیتونم ببینم ناراحت و اذیت بشه....
+ مامان نمیتونی خاطراتشو ازش بگیری....
- توهم نمیتونی روی حرف من حرف بزنی!
با صدای گرفتش داد زد.... یونگی دیگه صداش در نیومد و رفت بیرون....»
& و بعد از یکی دو سال.... میدیدم دیگه اینطوری که همیشه پیشت بود نبود..ازت دوری میکرد....ازت فاصله میگرفت....
تا اینکه بعد از سه سال کامل خاطرات ذهنتو نسبت به خودش تغییر داد.....خودشو توی تمام خاطراتت بد کرد....و حقیقت اینکه مادرت نیست رو بهت گفت.....و اون روز حرفاتو یادته...
+ من...من...نمیدونستم...من هیچکدومو نمیدونستم...یادم نبود....
& و این کل داستان نبود....وقتی بزرگتر شدی...اون وقتی تنها با جیسو خونه بود از توی اتاق جیسو یه چیزی شنید.....
و فهمید که لیا زنده بود...بعد از دنیا اومدن تو..و حدس بزن کی اونو از همه دور کرد و بدتر عذابش داد؟ مین جیسو!
تازه بدتر از همه اینه که....مین جیسو یه بچه داره....ولی مامانم نفهمید که کی و چطوری و حتی اون بچه کیه...و وقتی این قضیه رو فهمید همونطور که یادته سعی کرد بکشتت...ولی یادش بود....تلسم رو پس یعنی اون سعی کرده بود خودشو بکشه....
اون توی غذات سم ریخت و وقتی تو خوردیش روی خودش تاثیر گذاشت و.....یادت باشه... خودش کسی بود که بعد از چند روز مریضی....مرد....مقصر مرگ مادر تو و من....همشون جیسو و اون کسی هست که اسم پدر رو به دوش میکشه!
با داد گفت و با لرزش پاهاش روی زمین نشست....بعد از این همه سال حقیقت رو گفت....حقیقت رو کامل گفت.....
Part twenty three
& با اون نگاهت مامانم فقط بغلت کرد و بهت گفت به ادامه بازیت بپردازی....
من دست مامانو گرفتم و بردمش توی خونه....
واقعا از دستش عصبی بودم....میدونی چرا؟ نه به خاطر توجهش به تو....به خاطر گول زدن خودش...
یادمه اون روز خیلی بد باهاش حرف زدم....
«+ مامان بس کن! باید حقیقتو بهش بگی!
- هنوز نمیتونم یونگی...پسرم نمیتونم....
+مامان اگه کم کم الان بهش بگی کمتر ازت متنفر میشه....چون حقیقتو بهش نگفتی...
- یونگی....
+ مامان با من بحث نکن! اگه تو حقیقتو بهش نگی من میگم!
با داد روبه مادرش گفت....
+ نمیتونم هم ببینم تو و اون درد بکشید ....
زن با ناتوانی نشست زمین....و گریه کرد تا میتونست....
- من نمیتونم....من خیلی دوسش دارم اون بچه رو...مثل تو میبینمش.....فقط نمیخوام ببینم ازم متنفر میشه.....
+ ولی مامان هم داری به خودت و هم من و اون آسیب میزنی!
- بذار...خودم...خودم بهش میگم....خودم آروم اروم بهش میگم....ولی اگه ازم متنفر شد تو مراقبش باش....میخوام....حافظشو پاک کنم....
+ چی؟!
با داد گفت...
- نمیخوام به خاطر اینکه باهاش خوب بودم حس عذاب وجدان داشته باشه.... حداقل کامل متنفر باشه بهتره....نمیتونم ببینم ناراحت و اذیت بشه....
+ مامان نمیتونی خاطراتشو ازش بگیری....
- توهم نمیتونی روی حرف من حرف بزنی!
با صدای گرفتش داد زد.... یونگی دیگه صداش در نیومد و رفت بیرون....»
& و بعد از یکی دو سال.... میدیدم دیگه اینطوری که همیشه پیشت بود نبود..ازت دوری میکرد....ازت فاصله میگرفت....
تا اینکه بعد از سه سال کامل خاطرات ذهنتو نسبت به خودش تغییر داد.....خودشو توی تمام خاطراتت بد کرد....و حقیقت اینکه مادرت نیست رو بهت گفت.....و اون روز حرفاتو یادته...
+ من...من...نمیدونستم...من هیچکدومو نمیدونستم...یادم نبود....
& و این کل داستان نبود....وقتی بزرگتر شدی...اون وقتی تنها با جیسو خونه بود از توی اتاق جیسو یه چیزی شنید.....
و فهمید که لیا زنده بود...بعد از دنیا اومدن تو..و حدس بزن کی اونو از همه دور کرد و بدتر عذابش داد؟ مین جیسو!
تازه بدتر از همه اینه که....مین جیسو یه بچه داره....ولی مامانم نفهمید که کی و چطوری و حتی اون بچه کیه...و وقتی این قضیه رو فهمید همونطور که یادته سعی کرد بکشتت...ولی یادش بود....تلسم رو پس یعنی اون سعی کرده بود خودشو بکشه....
اون توی غذات سم ریخت و وقتی تو خوردیش روی خودش تاثیر گذاشت و.....یادت باشه... خودش کسی بود که بعد از چند روز مریضی....مرد....مقصر مرگ مادر تو و من....همشون جیسو و اون کسی هست که اسم پدر رو به دوش میکشه!
با داد گفت و با لرزش پاهاش روی زمین نشست....بعد از این همه سال حقیقت رو گفت....حقیقت رو کامل گفت.....
۷۱۳
۱۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.