یک روز از پس یک اتفاق بزرگ می شوی...
یک روز از پس یک اتفاق بزرگ می شوی...
روز اول حالت سنگین می شود، گیج می شوی...
هر لحظه گمان می کنی دنیا خراب می شود روی سرت...
و تمام روز دوم چشمهایت تب می کند، می سوزد...
ولی حالت دیگر به سنگینی دیروز نیست...
روز سوم...
امان از روز سوم که وقتی به نیمه می رسد،
خودت را برمیداری و میروی گوشه ای و میباری و میباری و میباری...
به حال تمام خوش باوری هایت...
تمام رویاهایت...
به خواستن هایی که خواسته نشد و حرف هایی که گفته نشد...
و دلی که دیده نشد...
میباری و میباری و میباری...
بعد از پس تمام اشک هایت بزرگ می شوی...
گاهی اتفاق ها درست می افتد وسط خوش باوری هایت...
گاهی خدا آنقدر دلش به حال باورهای ساده ما می سوزد
که زمین میزند ما را با همان باورها.. و بعد کنارمان می ایستد..
دستش را دراز می کند.
. و ما را دوباره شروع می کند.. با یک زخم..
که یادمان باشد گاهی سادگی درماندگی می آورد...
روز اول حالت سنگین می شود، گیج می شوی...
هر لحظه گمان می کنی دنیا خراب می شود روی سرت...
و تمام روز دوم چشمهایت تب می کند، می سوزد...
ولی حالت دیگر به سنگینی دیروز نیست...
روز سوم...
امان از روز سوم که وقتی به نیمه می رسد،
خودت را برمیداری و میروی گوشه ای و میباری و میباری و میباری...
به حال تمام خوش باوری هایت...
تمام رویاهایت...
به خواستن هایی که خواسته نشد و حرف هایی که گفته نشد...
و دلی که دیده نشد...
میباری و میباری و میباری...
بعد از پس تمام اشک هایت بزرگ می شوی...
گاهی اتفاق ها درست می افتد وسط خوش باوری هایت...
گاهی خدا آنقدر دلش به حال باورهای ساده ما می سوزد
که زمین میزند ما را با همان باورها.. و بعد کنارمان می ایستد..
دستش را دراز می کند.
. و ما را دوباره شروع می کند.. با یک زخم..
که یادمان باشد گاهی سادگی درماندگی می آورد...
۲.۵k
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.