دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣 پارت.دو 👒💚
#رمان 🧚♀🌸
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.دو 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
با تکون دادن سرم سعی کردم این افکار قديمي و منفی رو از خودم دور کنم ،
از اتاقم اومدم بیرون و چشم چرخوندم تا نیکا رو توی آشپز خونه پیدا کردم
یادم رفته بود معرفی کنم نیکا زن داداشم بود ، زنِ متین ، دختر خیلی خوشگل و مهربونی بود هیچوقت باهام مثل زن داداشا رفتار نمی کرد همیشه مثل خواهر نداشتم بود برام ، خیلی دوسش داشتم ♡
بگذریم از این بحث های احساسی ، دوباره نگاهمو دادم به نیکا که هواسش پرت ظرف شستن بود ،
یه دفعه کرم های درونم بد جوری فعال شد و هوس کردم یه کوچولو اذیتش کنم
پشتش ایستادم و
بلند داد زدم :< پــــــــــخ! >
نیکا :< جیـــــــــغ >
وای خدا صورت نیکا مث گچ سفید شد فکر کنم ده تا سکته رو یه جا زد ،
با دیدن قیافه ی شوکه اش نشستم کف زمین قاش قاش شروع کردم خندیدن
نیکا که تازه به خودش اومده بود برگشت طرفم و
داد کشید :< دیاااااااااااانااااااااااااا ! آخه چقد خلی تو دختر ؟ سکته کردم اسکل ، متین راست می گه الحق که دیوونه ای!>
از بس خندیده بودم اشکام در اومده بود با دستم اشکامو پس زدم و با لحنی که هنوز خنده توش موج میزد و هر آن ممکن بود بترکه
گفتم :< فدای سرت زن داداش جونِ قشنگِ قشنگ ترین >
آروم هلم داد عقب و گفت :< ایشششش برو اون ور دختره ی لوس هنوزم قلبم داره تند تند میکوبه >
صدام رو مثل بچه کوچولو ها کردم و گفتم :< نیکا جون جونیم میسه لدفا به من توبونه بدی؟ >
خندید و گفت :< تا یه لقمه برای خودم و خودت درست کنی منم میرم چایی بیارم برای خودمون >
لبخند دندون نمایی به روش زدم و گفتم :< ملسی گشنگم >
نشستم یه لقمه خامه عسل برای خودم و نیکا درست کردم بعد چند مین نیکا هم چایی به دست اومد طرفم و چایی رو روی میز گزاشت
داشتیم صبحونه می خوردیم که نیکا گفت
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.دو 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
با تکون دادن سرم سعی کردم این افکار قديمي و منفی رو از خودم دور کنم ،
از اتاقم اومدم بیرون و چشم چرخوندم تا نیکا رو توی آشپز خونه پیدا کردم
یادم رفته بود معرفی کنم نیکا زن داداشم بود ، زنِ متین ، دختر خیلی خوشگل و مهربونی بود هیچوقت باهام مثل زن داداشا رفتار نمی کرد همیشه مثل خواهر نداشتم بود برام ، خیلی دوسش داشتم ♡
بگذریم از این بحث های احساسی ، دوباره نگاهمو دادم به نیکا که هواسش پرت ظرف شستن بود ،
یه دفعه کرم های درونم بد جوری فعال شد و هوس کردم یه کوچولو اذیتش کنم
پشتش ایستادم و
بلند داد زدم :< پــــــــــخ! >
نیکا :< جیـــــــــغ >
وای خدا صورت نیکا مث گچ سفید شد فکر کنم ده تا سکته رو یه جا زد ،
با دیدن قیافه ی شوکه اش نشستم کف زمین قاش قاش شروع کردم خندیدن
نیکا که تازه به خودش اومده بود برگشت طرفم و
داد کشید :< دیاااااااااااانااااااااااااا ! آخه چقد خلی تو دختر ؟ سکته کردم اسکل ، متین راست می گه الحق که دیوونه ای!>
از بس خندیده بودم اشکام در اومده بود با دستم اشکامو پس زدم و با لحنی که هنوز خنده توش موج میزد و هر آن ممکن بود بترکه
گفتم :< فدای سرت زن داداش جونِ قشنگِ قشنگ ترین >
آروم هلم داد عقب و گفت :< ایشششش برو اون ور دختره ی لوس هنوزم قلبم داره تند تند میکوبه >
صدام رو مثل بچه کوچولو ها کردم و گفتم :< نیکا جون جونیم میسه لدفا به من توبونه بدی؟ >
خندید و گفت :< تا یه لقمه برای خودم و خودت درست کنی منم میرم چایی بیارم برای خودمون >
لبخند دندون نمایی به روش زدم و گفتم :< ملسی گشنگم >
نشستم یه لقمه خامه عسل برای خودم و نیکا درست کردم بعد چند مین نیکا هم چایی به دست اومد طرفم و چایی رو روی میز گزاشت
داشتیم صبحونه می خوردیم که نیکا گفت
۴.۵k
۰۶ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.