گل رز②
گل رز②
◇خاکستر عشق|▾‹🥀⃟🕸›'
#پارت22
از زبان دازای] °
... هیچ ترسی نداشت.
سرمو بالا اوردم ـو برای بار ـه هزارم به اطراف زل زدم.
دوباره به راه افتادم ـو مشغول ـه خوردن ـه کرپ ـو غرق تماشای تک تک مغازه ها ـو بچه های کوچولو شدم.
میخواستم زودتر به برج ـه توکیو برسم (اسمشو یادم لفته•^•) ولی نمیدونستم باید از کدوم طرف برم، از طرفی ـم میتونستم با پرشام برج ـو پیدا کنم ولی نباید جلبه توجه میکردم.
پس سمت ـه یه مرد رفتم، دستمو رو شونه ـش گذاشتم ـو گفتم: ببخشید اقا.
سمتم برگشت ـو لبخندی زد ـو گفت: بله.
دستمو عقب کشیدم ـو با لبخند ـه کجی گفتم: ببخشید ولی شما میدونین برج کجاست؟
سری تکون داد ـو گفت: از همینجا مستقیم میرین ـو وقتی به یه مغازه ی دونات فروشی رسیدی برو سمت ـه چپ، اگه همینطوری بری میتونی برجو پیدا کنی.
تعظیمی کردم ـو گفتم: خیلی ازتون ممنونم اقا، خدافظ.
بدون حرف ـه دیگه ای همونطور که گفت مستقیم به راهم ادامه دادم.
بعداز چند دقیقه به یه مغازه ی دونات فروشی رسیدم، سمت ـه چپ رفتم ـو بعداز کلی راه رفتن بلاخره به برج رسیدم.
با چشمای پراز شوقم بهش خیره شدم ـو خنده ی ریزی کردم.
بعداز مدتها بلاخره تونستم از ته دلم بخندم.
به برج زل زدم ـو به بقیه نگاه کردم، یه وسیله دستشون بود، اون وسیله جیبی ـو مستطیلی شکل بود.
میخواستم جلو برم ـو از یکیشون بپرسم ولی سرجام وایسادم نباید ضایع بازی درمیوردم.
شاید همون وسیله ایه که اکو دربارش بهم گفته بود، همون که میشد باهاش بدونه فرستادن ـه نامه ارتباط برقرار کرد، حتی میشد باهاش عکس گرفت.
اسمش چی بود؟ کوبی؟ نه این نبود اها گونی!!
باید یه دونه ازاین گونیا بگیرم.
سرزمین سپیده»
کاخِ سلطنتی ـه اوسامو} °
از زبان رامپو]°
_چییییییییییییی!!!!!! یعنی تو گذاشتی اون لعنتی بره زمیییینن؟؟ اونم الاننن؟ الان که کلی سرمون شلوغهه؟؟!!
دستاشو بالا اورد ـو گفت: ارومتر، تازه چیزیم نشده قراره همین عصر برشگردونم.
با حرص دستمو رو سرم گذاشتم ـو خاروندمش ـو گفتم: نباید میزاشتی بره ولی الان که رفته بهتره بزاری یکم به حال ـه خودش باشه ـو خوشبگذرونه!
چشمامو باز کردم ـو ادامه دادم: فردا صب ـه زود برشمیگردونی.
مثل ـه همیشه با چهره ی بدون ـه هیچ حسی گفت: ولی من گفتم عصر برشمیگردونم، تازه ممکنه دردسر درست کنه اونکه هنوز از دنیای مدرن خبری نداره!
سری تکون دادم ـو گفتم: هرکاری دلت میخواد بکن فقط مواظب باش شر به پا نکنید.
سری تکون داد ـو سمت ـه در رفت، خواست بازش کنه ولی مکثی کرد، سمتم برگشت ـو گفت: یه سوالی هست که ذهنمو خیلی وقته درگیر کرده، تو جوابشو میدونی مگنه؟
همونطور بهش زل زدم تا سوالشو بپرسه: چرا پسر ـه ناکاهارا وارث ـه الهه و یه انسان شده؟
با حرفی که زد تعجب کردم، گفتم: درست از چیزی خبر ندارم ولی تاجایی که میدونم وارث ـه قبلی ـه الهه خوده ناکاهارا بوده.
عمر ـه وارثا خیلی کوتاهه به خصوص برای ادما، زمانی که ناکاهارا با یه خوناشام ازدواج کرد صاحب ـه یه بچه شدن.
اون بچه یا همون چویا سه روز بعداز بدنیا اومدنش درحاله مردن بوده.
هنوز دلیله اینکه چرا توی زمانی بچگی ـش باید درحاله مردن باشه رو نمیدونم ولی ناکاهارا برای اینکه طوله عمر ـه پسرشو بیشتر کنه هرچند زیاد به این کار علاقه ای نداشت ولی وارث ـه الهه ـرو به اون واگزار کرد ـو بعداز مدتی که دندونای نیشه چویا درنیومد متوجه شدن که اون یه انسانه ـو این موضوع ـرو از همه پنهون کردن، دلیل بیرون نیومدن ـه چویا از کاخ همینه.
حتی ایزومی ـم نتونست بفهمه که چرا با وجود ـه اینکه هم خودش ـو هم همسرش خوناشام بودن پسرشون یه ادم شده.
مادرشم یه سال بعد، از دنیا رفت ـو فقط چویا ـو پدرش موندن.
چویا تونست جای غم ـه دوری ـه پدرش از برادرشو همسرشو پر کنه.
بابت ـه اینکه چویا کلی مورد ـه ازار ـو اذیت ـه پدرش قرار گرفته بود ولی بازم از ته دل عاشق هم بودن. همه فکر میکردن که ایزومی میخواد از چویا به عنوان ـه یه وسیله استفاده کنه ولی درواقع داشت جبران ـه کارایی که کرده بود ـو میکرد.
عشق ـه بین ـه این پدر ـو پسر حتی تو اسمونم به هم دیگه زیاده!
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#خاکستر_عشق
◇خاکستر عشق|▾‹🥀⃟🕸›'
#پارت22
از زبان دازای] °
... هیچ ترسی نداشت.
سرمو بالا اوردم ـو برای بار ـه هزارم به اطراف زل زدم.
دوباره به راه افتادم ـو مشغول ـه خوردن ـه کرپ ـو غرق تماشای تک تک مغازه ها ـو بچه های کوچولو شدم.
میخواستم زودتر به برج ـه توکیو برسم (اسمشو یادم لفته•^•) ولی نمیدونستم باید از کدوم طرف برم، از طرفی ـم میتونستم با پرشام برج ـو پیدا کنم ولی نباید جلبه توجه میکردم.
پس سمت ـه یه مرد رفتم، دستمو رو شونه ـش گذاشتم ـو گفتم: ببخشید اقا.
سمتم برگشت ـو لبخندی زد ـو گفت: بله.
دستمو عقب کشیدم ـو با لبخند ـه کجی گفتم: ببخشید ولی شما میدونین برج کجاست؟
سری تکون داد ـو گفت: از همینجا مستقیم میرین ـو وقتی به یه مغازه ی دونات فروشی رسیدی برو سمت ـه چپ، اگه همینطوری بری میتونی برجو پیدا کنی.
تعظیمی کردم ـو گفتم: خیلی ازتون ممنونم اقا، خدافظ.
بدون حرف ـه دیگه ای همونطور که گفت مستقیم به راهم ادامه دادم.
بعداز چند دقیقه به یه مغازه ی دونات فروشی رسیدم، سمت ـه چپ رفتم ـو بعداز کلی راه رفتن بلاخره به برج رسیدم.
با چشمای پراز شوقم بهش خیره شدم ـو خنده ی ریزی کردم.
بعداز مدتها بلاخره تونستم از ته دلم بخندم.
به برج زل زدم ـو به بقیه نگاه کردم، یه وسیله دستشون بود، اون وسیله جیبی ـو مستطیلی شکل بود.
میخواستم جلو برم ـو از یکیشون بپرسم ولی سرجام وایسادم نباید ضایع بازی درمیوردم.
شاید همون وسیله ایه که اکو دربارش بهم گفته بود، همون که میشد باهاش بدونه فرستادن ـه نامه ارتباط برقرار کرد، حتی میشد باهاش عکس گرفت.
اسمش چی بود؟ کوبی؟ نه این نبود اها گونی!!
باید یه دونه ازاین گونیا بگیرم.
سرزمین سپیده»
کاخِ سلطنتی ـه اوسامو} °
از زبان رامپو]°
_چییییییییییییی!!!!!! یعنی تو گذاشتی اون لعنتی بره زمیییینن؟؟ اونم الاننن؟ الان که کلی سرمون شلوغهه؟؟!!
دستاشو بالا اورد ـو گفت: ارومتر، تازه چیزیم نشده قراره همین عصر برشگردونم.
با حرص دستمو رو سرم گذاشتم ـو خاروندمش ـو گفتم: نباید میزاشتی بره ولی الان که رفته بهتره بزاری یکم به حال ـه خودش باشه ـو خوشبگذرونه!
چشمامو باز کردم ـو ادامه دادم: فردا صب ـه زود برشمیگردونی.
مثل ـه همیشه با چهره ی بدون ـه هیچ حسی گفت: ولی من گفتم عصر برشمیگردونم، تازه ممکنه دردسر درست کنه اونکه هنوز از دنیای مدرن خبری نداره!
سری تکون دادم ـو گفتم: هرکاری دلت میخواد بکن فقط مواظب باش شر به پا نکنید.
سری تکون داد ـو سمت ـه در رفت، خواست بازش کنه ولی مکثی کرد، سمتم برگشت ـو گفت: یه سوالی هست که ذهنمو خیلی وقته درگیر کرده، تو جوابشو میدونی مگنه؟
همونطور بهش زل زدم تا سوالشو بپرسه: چرا پسر ـه ناکاهارا وارث ـه الهه و یه انسان شده؟
با حرفی که زد تعجب کردم، گفتم: درست از چیزی خبر ندارم ولی تاجایی که میدونم وارث ـه قبلی ـه الهه خوده ناکاهارا بوده.
عمر ـه وارثا خیلی کوتاهه به خصوص برای ادما، زمانی که ناکاهارا با یه خوناشام ازدواج کرد صاحب ـه یه بچه شدن.
اون بچه یا همون چویا سه روز بعداز بدنیا اومدنش درحاله مردن بوده.
هنوز دلیله اینکه چرا توی زمانی بچگی ـش باید درحاله مردن باشه رو نمیدونم ولی ناکاهارا برای اینکه طوله عمر ـه پسرشو بیشتر کنه هرچند زیاد به این کار علاقه ای نداشت ولی وارث ـه الهه ـرو به اون واگزار کرد ـو بعداز مدتی که دندونای نیشه چویا درنیومد متوجه شدن که اون یه انسانه ـو این موضوع ـرو از همه پنهون کردن، دلیل بیرون نیومدن ـه چویا از کاخ همینه.
حتی ایزومی ـم نتونست بفهمه که چرا با وجود ـه اینکه هم خودش ـو هم همسرش خوناشام بودن پسرشون یه ادم شده.
مادرشم یه سال بعد، از دنیا رفت ـو فقط چویا ـو پدرش موندن.
چویا تونست جای غم ـه دوری ـه پدرش از برادرشو همسرشو پر کنه.
بابت ـه اینکه چویا کلی مورد ـه ازار ـو اذیت ـه پدرش قرار گرفته بود ولی بازم از ته دل عاشق هم بودن. همه فکر میکردن که ایزومی میخواد از چویا به عنوان ـه یه وسیله استفاده کنه ولی درواقع داشت جبران ـه کارایی که کرده بود ـو میکرد.
عشق ـه بین ـه این پدر ـو پسر حتی تو اسمونم به هم دیگه زیاده!
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#خاکستر_عشق
۱۱.۹k
۱۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.