فیک کوک ( عشق مافیا) پارت ۱۹
از زبان ا/ت
تیرم خطا رفت اما هنوز اصلحه رو ول نکرده بودم اما دستام و گرفته بود جونگ کوک گفت : ولش کن خطرناکه ،. اما اصلا دلم نمیخواست ولش کنم چون اگر ول میکردم قطعا راه نجاتی نداشتیم ولی نمیدونم چیشد که دوباره شلیک کرد اصلحه هر جا رفت به من که نخورد ولی وقتی سرم رو بالا گرفتم دیدم به بازوی جونگ کوک خورده وای من کردم یعنی من شلیک کردم اصلحه تو دستم بود دستام داشتن میلرزیدن جونگ کوک هم از این فرصت استفاده کرد و اصلحه رو ازم گرفت چندتا تیر رو به بالا زد بلند داد زد و گفت : اگر نیاین بیرون همتون باهم میمیرین پس...به نفعتون هست که بیاین بیرون همه با ترس اومدن بیرون جونگ کوک داد زد و گفت : دستاتون رو بزارید روی سرتون اونا هم با ترس و لرز این کار رو کردن برگشت سمتم و گفت : و تو ببرینش به یه قسمت دیگه و خیلی خوب مراقبش باشین بعد بهم نگاه کرد و گفت : خوب مراقبش باشین چون ممکنه بازم به سرش بزنه و بخواد کاره احمقانهای بکنه نگهبانا گرفتنم و بردنم به یه قسمت دیگه فرودگاه دستام رو به صندلی های آهنی بستن سرم رو تکیه دادم به صندلی آهنی به سقف خیره شدم حالا باید چیکار کنم چطوری قراره از اینجا بریم بیرون....باورن نمیشه کسی که تا ماه پیش داشتم بخاطرش هرکاری میکردم الان اینطوری میکنه باهام 💔
چند دقیقه بعد که گذشت شنیدم نگهبانا که باهم حرف میزدن یکیشون گفت : حاله رییس خوب نیست زخمش خیلی شدیده
راستش نگرانش شدم نگهبان رو صدا زدم و گفتم : لطفاً منو ببر پیشش من میتونم درمانش کنم گفت : اما تو خیلی مشکوکی گفتم : فرار نمیکنم قول میدم
گفت : چارهای نداریم بازم کرد و از بازوم گرفت و بردم پیشه جونگ کوک .
جونگ کوک روی کاناپه نشسته بود عرق کرده بود معلوم بود دردش زیاده وقتی منو دید سره نگهبان داد زدو گفت : برای چی آوردیش گفتم : من خواستم بیام تقصیره اون نیست
گفت : الان حوصله بحث با تو رو ندارم ببرش
گفتم : نه صبر کن من اومدم به زخمت یه نگاهی کنم گفت : نمیخوام گفتم : اما من نمیرم تا نزاری کاری کنم به نگهبان علامت داد که بره رفتم نشستم پیشش جعبه کمک های اولیه باز بود و کنارش بود برش داشتم اول یکم بتادین ریختم روش بعد سعی کردم با وسایلی که در اختیار داشتم گلوله رو در بیارم که موفق هم شدم بخیه زدم و پانسمانش کردم که یهو بیهوش شد و افتاد توی بغلم خب این طبیعیه چون اون خیلی درد و تب داشت ، سرش رو گذاشتم روی پام نگهبان رو صدا زدم و گفتم یه دستمال با آب سرد برام بیاره
( سه ساعت بعد)
از زبان ا/ت
تبش کم شد خیالم راحت شد ، به صورتش نگاه کردم موهاش رو دادم کنار رو آروم سرش رو بوسیدم اینقدر خسته بودم که بدون اینکه بفهمم همونجا خوابم برد
از زبان کوک
وقتی بیدار شدم سرم روی پای ا/ت بود اونم خوابش برده بود.....
تیرم خطا رفت اما هنوز اصلحه رو ول نکرده بودم اما دستام و گرفته بود جونگ کوک گفت : ولش کن خطرناکه ،. اما اصلا دلم نمیخواست ولش کنم چون اگر ول میکردم قطعا راه نجاتی نداشتیم ولی نمیدونم چیشد که دوباره شلیک کرد اصلحه هر جا رفت به من که نخورد ولی وقتی سرم رو بالا گرفتم دیدم به بازوی جونگ کوک خورده وای من کردم یعنی من شلیک کردم اصلحه تو دستم بود دستام داشتن میلرزیدن جونگ کوک هم از این فرصت استفاده کرد و اصلحه رو ازم گرفت چندتا تیر رو به بالا زد بلند داد زد و گفت : اگر نیاین بیرون همتون باهم میمیرین پس...به نفعتون هست که بیاین بیرون همه با ترس اومدن بیرون جونگ کوک داد زد و گفت : دستاتون رو بزارید روی سرتون اونا هم با ترس و لرز این کار رو کردن برگشت سمتم و گفت : و تو ببرینش به یه قسمت دیگه و خیلی خوب مراقبش باشین بعد بهم نگاه کرد و گفت : خوب مراقبش باشین چون ممکنه بازم به سرش بزنه و بخواد کاره احمقانهای بکنه نگهبانا گرفتنم و بردنم به یه قسمت دیگه فرودگاه دستام رو به صندلی های آهنی بستن سرم رو تکیه دادم به صندلی آهنی به سقف خیره شدم حالا باید چیکار کنم چطوری قراره از اینجا بریم بیرون....باورن نمیشه کسی که تا ماه پیش داشتم بخاطرش هرکاری میکردم الان اینطوری میکنه باهام 💔
چند دقیقه بعد که گذشت شنیدم نگهبانا که باهم حرف میزدن یکیشون گفت : حاله رییس خوب نیست زخمش خیلی شدیده
راستش نگرانش شدم نگهبان رو صدا زدم و گفتم : لطفاً منو ببر پیشش من میتونم درمانش کنم گفت : اما تو خیلی مشکوکی گفتم : فرار نمیکنم قول میدم
گفت : چارهای نداریم بازم کرد و از بازوم گرفت و بردم پیشه جونگ کوک .
جونگ کوک روی کاناپه نشسته بود عرق کرده بود معلوم بود دردش زیاده وقتی منو دید سره نگهبان داد زدو گفت : برای چی آوردیش گفتم : من خواستم بیام تقصیره اون نیست
گفت : الان حوصله بحث با تو رو ندارم ببرش
گفتم : نه صبر کن من اومدم به زخمت یه نگاهی کنم گفت : نمیخوام گفتم : اما من نمیرم تا نزاری کاری کنم به نگهبان علامت داد که بره رفتم نشستم پیشش جعبه کمک های اولیه باز بود و کنارش بود برش داشتم اول یکم بتادین ریختم روش بعد سعی کردم با وسایلی که در اختیار داشتم گلوله رو در بیارم که موفق هم شدم بخیه زدم و پانسمانش کردم که یهو بیهوش شد و افتاد توی بغلم خب این طبیعیه چون اون خیلی درد و تب داشت ، سرش رو گذاشتم روی پام نگهبان رو صدا زدم و گفتم یه دستمال با آب سرد برام بیاره
( سه ساعت بعد)
از زبان ا/ت
تبش کم شد خیالم راحت شد ، به صورتش نگاه کردم موهاش رو دادم کنار رو آروم سرش رو بوسیدم اینقدر خسته بودم که بدون اینکه بفهمم همونجا خوابم برد
از زبان کوک
وقتی بیدار شدم سرم روی پای ا/ت بود اونم خوابش برده بود.....
۸۹.۳k
۰۹ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.