زمان یخ زده
زمان یخ زده
part ⁴
♡این فیک شیپ نیست!♡
از زبان سوکجین،ولیعهد شیلا:
عااا خیلی وقت بود نیومده بودم سئول. چقدر اینجا تغییر کرده
فیلیکس"دستیارسوکجین": حتما حسابی دلتون برای اینجا تنگ شده بود
جین: بله همینطوره. من بچگیم رو توی قصر گذرونده بودم، چقدر اینجا بازی میکردم
فیلیکس: بله قربان
همینطور که راه میرفتم خاطرات قشنگ کودکیم هم یادم میومد که یه دختره رو دیدم که داشت سوار اسب میشد اما نمیتونست
جین: اون دختره....
رفتم نزدیکش و با صدای تقریبا بلند و رسا گفتم:
جین: نمیتونی سوار اسب بشی؟
اون دختر نگاهی از تعجب بهم کرد و گفت:
یانگهی: نخیر. میتونم
جین: آره معلومه. میخوای کمکت کنم؟
یانگهی: تو کمکم کنی؟ برو بابا
فیلیکس: هی تو میدونی داری با کی صحبت میکنی؟
آروم به فیلیکس گفتم که.....
جین: ساکت باش نمیخوام بفهمه من کیم!
یانگهی: هه...نکنه امپراطور شیلا هستی؟
جین: نه
یانگهی: خوب معلومه قیافت به این حرفا نمیخوره
یانگهی دوباره به تلاشش ادامه داد که یه دفعه از اسب افتاد پایین
یانگهی: آخخخخخ
جین: چیشد حالت خوبه؟ گفتم که نمیتونی!
بزار خودم کمکت میکنم
یانگهی: نمیخوام!
《جین از کمر یانگهی گرفت و اونو از زمین بلند کرد و گفت:》
جین: حالا دستت رو بگیر به اسب و سوار شو
و یانگهی دستش رو به اسب گرفت و سوار شد
یانگهی: حالا فک نکن کار خیلی مهمی کردی! میتونستم اسب رو ببرم یه جایی که سکو هست و پام رو میذارم اونجا و سوار میشدم
《و بعد از اون یانگهی اسب رو به حرکت درآورد و از اونجا رفت》
فیلیکس: قربان! چرا گذاشتید اینطوری باهاتون برخورد کنه؟؟
جین: ولش کن!
فیلیکس: نباید میزاشتید اینطوری باهاتون صحبت بکنه! باید بهش میفهموندیم با کی حرف میزنه!
جین: گفتم ولش کن! اما ازش خوشم اومد!
فیلیکس: قرباننن! چی دارید میگید از این خوشتون اومد؟؟
جین: یاا مگه چیه؟ اصلا تو چیکاره ای؟ برو خونتون ببینم!
فیلیکس: قربان شما واقعا عجیبید!
جین: انقدر غر نزن میخوام در آرامش جاهای دیگه رو هم ببینم!
نمیخوای کامنت بزاری خوشحالم کنی؟ 🥲
#تابع_قوانین_ویسگون
part ⁴
♡این فیک شیپ نیست!♡
از زبان سوکجین،ولیعهد شیلا:
عااا خیلی وقت بود نیومده بودم سئول. چقدر اینجا تغییر کرده
فیلیکس"دستیارسوکجین": حتما حسابی دلتون برای اینجا تنگ شده بود
جین: بله همینطوره. من بچگیم رو توی قصر گذرونده بودم، چقدر اینجا بازی میکردم
فیلیکس: بله قربان
همینطور که راه میرفتم خاطرات قشنگ کودکیم هم یادم میومد که یه دختره رو دیدم که داشت سوار اسب میشد اما نمیتونست
جین: اون دختره....
رفتم نزدیکش و با صدای تقریبا بلند و رسا گفتم:
جین: نمیتونی سوار اسب بشی؟
اون دختر نگاهی از تعجب بهم کرد و گفت:
یانگهی: نخیر. میتونم
جین: آره معلومه. میخوای کمکت کنم؟
یانگهی: تو کمکم کنی؟ برو بابا
فیلیکس: هی تو میدونی داری با کی صحبت میکنی؟
آروم به فیلیکس گفتم که.....
جین: ساکت باش نمیخوام بفهمه من کیم!
یانگهی: هه...نکنه امپراطور شیلا هستی؟
جین: نه
یانگهی: خوب معلومه قیافت به این حرفا نمیخوره
یانگهی دوباره به تلاشش ادامه داد که یه دفعه از اسب افتاد پایین
یانگهی: آخخخخخ
جین: چیشد حالت خوبه؟ گفتم که نمیتونی!
بزار خودم کمکت میکنم
یانگهی: نمیخوام!
《جین از کمر یانگهی گرفت و اونو از زمین بلند کرد و گفت:》
جین: حالا دستت رو بگیر به اسب و سوار شو
و یانگهی دستش رو به اسب گرفت و سوار شد
یانگهی: حالا فک نکن کار خیلی مهمی کردی! میتونستم اسب رو ببرم یه جایی که سکو هست و پام رو میذارم اونجا و سوار میشدم
《و بعد از اون یانگهی اسب رو به حرکت درآورد و از اونجا رفت》
فیلیکس: قربان! چرا گذاشتید اینطوری باهاتون برخورد کنه؟؟
جین: ولش کن!
فیلیکس: نباید میزاشتید اینطوری باهاتون صحبت بکنه! باید بهش میفهموندیم با کی حرف میزنه!
جین: گفتم ولش کن! اما ازش خوشم اومد!
فیلیکس: قرباننن! چی دارید میگید از این خوشتون اومد؟؟
جین: یاا مگه چیه؟ اصلا تو چیکاره ای؟ برو خونتون ببینم!
فیلیکس: قربان شما واقعا عجیبید!
جین: انقدر غر نزن میخوام در آرامش جاهای دیگه رو هم ببینم!
نمیخوای کامنت بزاری خوشحالم کنی؟ 🥲
#تابع_قوانین_ویسگون
۱۱.۹k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.