فیک تهیونگ ( عشق+بی انتها) P44
هیناه
خندم گرفت به حرفش هیچی نگفتمو سرمو تکیه دادم به شیشه پنجره به بیرون خیره شدم ، برف همه جا رو پوشونده بود سفیده سفید.. لبخندی زدم ، با انگشت روی شیشه شکل های نا مفهوم میکشیدم فقط برای اینکه خودمو سرگرم کنم اما گرمای ماشین باعث شد چشمام گرم بشنو خوابم ببره..
با فرود اومدن تو یه جای نرم لای پلکامو باز کردمو تهیونگ روبه روم دیدم با صدای گرفتهای گفتم : چیشده ؟
موهامو داد از روی پیشونیم کنارو آروم لب زد : چیزی نشده بخواب
چشمامو با آرامش بستم و خوابمو در پیش گرفتم.
بعد از چند ساعت با صدایی که دمه گوشم اسممو صدا میزد دوباره چشمامو از هم فاصله دادمو نگاش کردم
_بلند شو یه چیزی بخور
یه دستشو پشت کمرم گذاشتو کمکم کرد نیم خیز بشم.
به فضایی که داخلش بودم دقت کردم..اصلا آشنا نبود
سرمو تکیه دادم به شونشو چشمامو بستم
_اینجا کجاست ؟!
_خونه من
_برای چی اینجام من ؟!
_تا جلوی چشمم باشی
_چرا جلوی چشمت باشم؟!
_چقدر سوال میپرسی بلند شو بریم یه چیزی بخور باید دارو بخوری
_نه خوابم میاد
دستمو گرفت و بلندم کرد
_وقت واسه خوابیدن زیاده
باهم غذا خوردیم..اولین نهاره دو نفرمون با لباس خونگی من و عطسه و سرفم گذشت.
دارو ها رو بهم داد بی چونو چرا خوردمشون
تکیه داد به کابینتو دستاشو تکیه گاهش کرد ، منم جلوش وایستاده بودم و زل زده بودم بهش
_خب الان چیکار کنیم ؟
_چی دوست داری ؟
_خواب..میخوام بخوابم
لبخنده دندون نمایی زد و گفت : تو بخوابی من بیکار میمونم
_خب توام بیا باهم..
یه لحظه مکث کردم تا کمتر چرت و پرت بگم
_خب ؟ باهم چی ؟
_بیا فیلم ببینیم
_تو که میخواستی بخوابی
_نظرم عوض شد
هنوز یه شبانه روز نگذشته بود که باهمیم ولی الان من تو خونش بودم خیلی غیر معمول بود..
خندم گرفت به حرفش هیچی نگفتمو سرمو تکیه دادم به شیشه پنجره به بیرون خیره شدم ، برف همه جا رو پوشونده بود سفیده سفید.. لبخندی زدم ، با انگشت روی شیشه شکل های نا مفهوم میکشیدم فقط برای اینکه خودمو سرگرم کنم اما گرمای ماشین باعث شد چشمام گرم بشنو خوابم ببره..
با فرود اومدن تو یه جای نرم لای پلکامو باز کردمو تهیونگ روبه روم دیدم با صدای گرفتهای گفتم : چیشده ؟
موهامو داد از روی پیشونیم کنارو آروم لب زد : چیزی نشده بخواب
چشمامو با آرامش بستم و خوابمو در پیش گرفتم.
بعد از چند ساعت با صدایی که دمه گوشم اسممو صدا میزد دوباره چشمامو از هم فاصله دادمو نگاش کردم
_بلند شو یه چیزی بخور
یه دستشو پشت کمرم گذاشتو کمکم کرد نیم خیز بشم.
به فضایی که داخلش بودم دقت کردم..اصلا آشنا نبود
سرمو تکیه دادم به شونشو چشمامو بستم
_اینجا کجاست ؟!
_خونه من
_برای چی اینجام من ؟!
_تا جلوی چشمم باشی
_چرا جلوی چشمت باشم؟!
_چقدر سوال میپرسی بلند شو بریم یه چیزی بخور باید دارو بخوری
_نه خوابم میاد
دستمو گرفت و بلندم کرد
_وقت واسه خوابیدن زیاده
باهم غذا خوردیم..اولین نهاره دو نفرمون با لباس خونگی من و عطسه و سرفم گذشت.
دارو ها رو بهم داد بی چونو چرا خوردمشون
تکیه داد به کابینتو دستاشو تکیه گاهش کرد ، منم جلوش وایستاده بودم و زل زده بودم بهش
_خب الان چیکار کنیم ؟
_چی دوست داری ؟
_خواب..میخوام بخوابم
لبخنده دندون نمایی زد و گفت : تو بخوابی من بیکار میمونم
_خب توام بیا باهم..
یه لحظه مکث کردم تا کمتر چرت و پرت بگم
_خب ؟ باهم چی ؟
_بیا فیلم ببینیم
_تو که میخواستی بخوابی
_نظرم عوض شد
هنوز یه شبانه روز نگذشته بود که باهمیم ولی الان من تو خونش بودم خیلی غیر معمول بود..
۷.۶k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.