قلب سیاه پارت شانزدهم
قسمت شانزدهم
جویس
باورم نمیشد اریکا داشت باهام اینجوری حرف میزد.
_ برو به اربابت بگو اگه کارا زیاده خودش بیاد دست به کار بشه.
راهمو کشیدم و رفتم توی خیاط،،،،، از بالای استخر داشتم به پایین نگاه میکردم، کتابم انگار غیب شده
تهیونگ:دنبال این میگردی؟
برگشتم و با دیدن کتابم تو دست تهیونگ با خوشحالی رفتم طرفش.
_ ممنون آقای کیم الان بدینش به من.
دستمو بردم جلو تا کتابو از دستش بگیرم، که دستشو برد عقب، متعجب این کارش شدم.
_ ببخشید کتابو بدین به من.
لبخند کجی زد.
تهیونگ: ندم چی میشه!
خدای من دلم میخواست به چاله بزرگ اینجا بکنم خودمو بندازم داخلش.
_ آقای کیم امروز خیلی اعصبانیم کاری نکنید تا چیزی بارتون کنم.
کمی فکر کرد کرد و بعدش گفت.
تهیونگ: خیلی دوست دارم ببینم توی فندوق چی بارم میکنی.
دیگه کلافه شده بودم، روی پنجه پام ایستادم، بهش نزدیک شدم، جوری که انگار تو بغلش بودم دستمو بردم جلو، اما دستای اون بلند تر از این حرفا بودن.
_ بدش به من
خندید.
تهیونگ: گریه کن تا بدم.
جیغ تو گلویی کشیدم، این بشر میخواست حرصم بده، خسته شدم سر کله زدن با این آدم بی فایده بود، ازش فاصله گرفتم.
_ اصلا اگه اینجوریه کتابه واسه خودتون من دیگه نمیخوامش.
جونگکوک
عصبی و متشنج بود، از پنجره فاصله گرفت، از اینکه میدید تهیونگ داره زیادی به جویس نزدیک میشه حرصش گرفته بود، دلش نمیخواست دوست صمیمیش از دختری که متنفره خوشش بیاد، کلافه دستی به صورتش کشید، با خودش فکر کرد، جویس الان باید سر کاری باشه که بهش سپردن، پس توی حیاط عمارت چیکار میکرد، کارای جویس حسابی رو مخش بود، چشماشو بست و پشت سرهم نفس عمیق میکشید، دلش دوش آب سرد میخواست، شاید اینجوری بتونه شعله های آتش درونشو خاموش کنه
جویس
روی مبل لم داده بودم و درحال پوست کندن سیب بودن، صدای هندزفری توی گوشم روی صد بود، با تاریک شدن بالا سرم، سرمو بلند کردم، با دیدن اریکا خیلی ریلکس تیکه سیبی رو برداشتم و گذاشتم توی دهنم، با ولع داشتم سبیو میجویدم و بهش نگاه میکردم، لباش تند تند باز بسته میشد، هیچی از حرفایی که میزد رو نمیفهمیدم، دومین تیکه سیب رو برداشتم به سمتش کردم.
_ میخوری؟
با بهت به سیب توی دستام نگاه میکرد، وقتی دیدم کاری نمیکنه بیخیال تیکه سیبو گذاشتم توی دهنم، با کشیده شدن یکی از سیمای هندزفری دوباره نگاهمو به اریکا دادم، سوالی نگاش کردم، دستاشو به کمرش زد و با عصبانیت زیاد گفت
اریکا: دو ساعته که دارم میگم این ماسماسکو از گوشت بیار بیرون اما مثل اینکه جنابعالی حسابی داره بهش خوشمیگذره
نگاهم خیلی خونسرد و بی تفاوت بود، با لحن خونسردتر گفتم
_ آها شرمنده حوصله نداشتم تا گوشامو با غر غرای شما کر کنم
نفس نفس میزد، دستشو مشت کرد و با عصبانیت گفت
اریکا: الان میرم به ارباب میگم
با قدمای بلند خودشو به سمت پله ها رسوند، خواستم پاشو روی اولین پله بزاره که صداش کردم
_ آهای اریکا
برگشت سمتم پوزخند صدا داری زد
اریکا: هه چیه میخوای ببخشمت و به ارباب چیزی نگم
تک خنده ای کردم و دستمو به نشونه خداحافظی براش تکون دادم
_ نه فقط سلام منو به اربابت برسون
از اینجا میتونستم صدای ساییده شدن دندوناشو روی هم بشنوم ،با لبخند پیروزمندانه دوباره نشستم روی مبل تا از خوردن سیب خوشمزم لذت ببرم
جین
توی مسیر برگشتش به روستا بود، جاده نسبتاً خلوت بود، تاریکی خوفناک همه جارو فرو گرفته بود، با احتیاط رانندگی میکرد، با دیدن جاده ی روستا، فرمون ماشین رو چرخوند و مسیر رو به جاده روستا داد، تا روستا فقط پنج کیلومتر راه بود، برای همین کمی سرعتشو زیاد تر کرد،،،،، به محض رسیدنش ماشین رو در مطبش پارک کرد، از ماشین پیاده شد، نگاهی به مطب بستش انداخت، از شدت خستگی زیاد حوصله نداشت تا در مطبشو باز کنه از اینچئون تا اینجا یه بند و بدون هیچ توقفی رانندگی کرده بود، با شونه های افتاده و چشمای نیمه باز پله هایی که مسیر خونشو نشون میداد رو پیش گرفت، با باز کردن در خونش، خمیازه ای کشید، دلش میخواست حضورشو به جویس خبر بده، اما خستگی زیاد اونو مانع به انجام هرکاری میکرد
جیمین
حلقه ی رو میز اونو یاد بهم خوردن ازدواجش با جویس مینداخت، با صدا کردن یکی از بادیگارداش، حلقه ی روی میز رو برداشت، با باز شدن در بادیگار اومد داخل
+ ارباب با من کار داشتین
جیمین برگشت و خیره به بادیگارد گفت
_ زنت مریضه؟
حلقه توی مشت دستش بود
+ بله ارباب اما پول درمانی خیلی زیاده.
جیمین خودشو به بادیگارد رسوند و دستشو گرفت، حلقه رو توی دستش گذاشت، بادیگارد کمی شوکه شد
_ اینو بگیر ارزشش خیلی زیاده، با فروختنش پول درمان زنتو بده
اشکی که توی چشمای بادیگارد جمع شده بود، باعث شد تا جیمین کمی تدردیش برای دادن این حلقه کم بشه
+ ممنونم ارباب، ممنون
_ میتونی بری مرخصیت با من
پایان پارت
جویس
باورم نمیشد اریکا داشت باهام اینجوری حرف میزد.
_ برو به اربابت بگو اگه کارا زیاده خودش بیاد دست به کار بشه.
راهمو کشیدم و رفتم توی خیاط،،،،، از بالای استخر داشتم به پایین نگاه میکردم، کتابم انگار غیب شده
تهیونگ:دنبال این میگردی؟
برگشتم و با دیدن کتابم تو دست تهیونگ با خوشحالی رفتم طرفش.
_ ممنون آقای کیم الان بدینش به من.
دستمو بردم جلو تا کتابو از دستش بگیرم، که دستشو برد عقب، متعجب این کارش شدم.
_ ببخشید کتابو بدین به من.
لبخند کجی زد.
تهیونگ: ندم چی میشه!
خدای من دلم میخواست به چاله بزرگ اینجا بکنم خودمو بندازم داخلش.
_ آقای کیم امروز خیلی اعصبانیم کاری نکنید تا چیزی بارتون کنم.
کمی فکر کرد کرد و بعدش گفت.
تهیونگ: خیلی دوست دارم ببینم توی فندوق چی بارم میکنی.
دیگه کلافه شده بودم، روی پنجه پام ایستادم، بهش نزدیک شدم، جوری که انگار تو بغلش بودم دستمو بردم جلو، اما دستای اون بلند تر از این حرفا بودن.
_ بدش به من
خندید.
تهیونگ: گریه کن تا بدم.
جیغ تو گلویی کشیدم، این بشر میخواست حرصم بده، خسته شدم سر کله زدن با این آدم بی فایده بود، ازش فاصله گرفتم.
_ اصلا اگه اینجوریه کتابه واسه خودتون من دیگه نمیخوامش.
جونگکوک
عصبی و متشنج بود، از پنجره فاصله گرفت، از اینکه میدید تهیونگ داره زیادی به جویس نزدیک میشه حرصش گرفته بود، دلش نمیخواست دوست صمیمیش از دختری که متنفره خوشش بیاد، کلافه دستی به صورتش کشید، با خودش فکر کرد، جویس الان باید سر کاری باشه که بهش سپردن، پس توی حیاط عمارت چیکار میکرد، کارای جویس حسابی رو مخش بود، چشماشو بست و پشت سرهم نفس عمیق میکشید، دلش دوش آب سرد میخواست، شاید اینجوری بتونه شعله های آتش درونشو خاموش کنه
جویس
روی مبل لم داده بودم و درحال پوست کندن سیب بودن، صدای هندزفری توی گوشم روی صد بود، با تاریک شدن بالا سرم، سرمو بلند کردم، با دیدن اریکا خیلی ریلکس تیکه سیبی رو برداشتم و گذاشتم توی دهنم، با ولع داشتم سبیو میجویدم و بهش نگاه میکردم، لباش تند تند باز بسته میشد، هیچی از حرفایی که میزد رو نمیفهمیدم، دومین تیکه سیب رو برداشتم به سمتش کردم.
_ میخوری؟
با بهت به سیب توی دستام نگاه میکرد، وقتی دیدم کاری نمیکنه بیخیال تیکه سیبو گذاشتم توی دهنم، با کشیده شدن یکی از سیمای هندزفری دوباره نگاهمو به اریکا دادم، سوالی نگاش کردم، دستاشو به کمرش زد و با عصبانیت زیاد گفت
اریکا: دو ساعته که دارم میگم این ماسماسکو از گوشت بیار بیرون اما مثل اینکه جنابعالی حسابی داره بهش خوشمیگذره
نگاهم خیلی خونسرد و بی تفاوت بود، با لحن خونسردتر گفتم
_ آها شرمنده حوصله نداشتم تا گوشامو با غر غرای شما کر کنم
نفس نفس میزد، دستشو مشت کرد و با عصبانیت گفت
اریکا: الان میرم به ارباب میگم
با قدمای بلند خودشو به سمت پله ها رسوند، خواستم پاشو روی اولین پله بزاره که صداش کردم
_ آهای اریکا
برگشت سمتم پوزخند صدا داری زد
اریکا: هه چیه میخوای ببخشمت و به ارباب چیزی نگم
تک خنده ای کردم و دستمو به نشونه خداحافظی براش تکون دادم
_ نه فقط سلام منو به اربابت برسون
از اینجا میتونستم صدای ساییده شدن دندوناشو روی هم بشنوم ،با لبخند پیروزمندانه دوباره نشستم روی مبل تا از خوردن سیب خوشمزم لذت ببرم
جین
توی مسیر برگشتش به روستا بود، جاده نسبتاً خلوت بود، تاریکی خوفناک همه جارو فرو گرفته بود، با احتیاط رانندگی میکرد، با دیدن جاده ی روستا، فرمون ماشین رو چرخوند و مسیر رو به جاده روستا داد، تا روستا فقط پنج کیلومتر راه بود، برای همین کمی سرعتشو زیاد تر کرد،،،،، به محض رسیدنش ماشین رو در مطبش پارک کرد، از ماشین پیاده شد، نگاهی به مطب بستش انداخت، از شدت خستگی زیاد حوصله نداشت تا در مطبشو باز کنه از اینچئون تا اینجا یه بند و بدون هیچ توقفی رانندگی کرده بود، با شونه های افتاده و چشمای نیمه باز پله هایی که مسیر خونشو نشون میداد رو پیش گرفت، با باز کردن در خونش، خمیازه ای کشید، دلش میخواست حضورشو به جویس خبر بده، اما خستگی زیاد اونو مانع به انجام هرکاری میکرد
جیمین
حلقه ی رو میز اونو یاد بهم خوردن ازدواجش با جویس مینداخت، با صدا کردن یکی از بادیگارداش، حلقه ی روی میز رو برداشت، با باز شدن در بادیگار اومد داخل
+ ارباب با من کار داشتین
جیمین برگشت و خیره به بادیگارد گفت
_ زنت مریضه؟
حلقه توی مشت دستش بود
+ بله ارباب اما پول درمانی خیلی زیاده.
جیمین خودشو به بادیگارد رسوند و دستشو گرفت، حلقه رو توی دستش گذاشت، بادیگارد کمی شوکه شد
_ اینو بگیر ارزشش خیلی زیاده، با فروختنش پول درمان زنتو بده
اشکی که توی چشمای بادیگارد جمع شده بود، باعث شد تا جیمین کمی تدردیش برای دادن این حلقه کم بشه
+ ممنونم ارباب، ممنون
_ میتونی بری مرخصیت با من
پایان پارت
۳۹.۳k
۰۲ فروردین ۱۴۰۳