فیک کوک (عشقی که ازاول دیوانگی بود)p3
از یه طرف هم تو شوک دیدنش بودم😢... به هر بدبختی بود سُرُمش رو زدم و اسمم رو روی بُرد اتاقش به عنوان پرستارش نوشتم و از اتاق زدم بیرون انقدر حالم بد بود که بدو بدو رفتم سمت محوطه بیمارستان🏃🏃روی یه صندلی نشستم و شروع کردم به گریه کردن😭😭عاخه خدا انصافه؟ یکی دو سال اصلا عکسشم ندیدم از حالشم خبر نداشتم انصافه الان رو تخت بیمارستان اونم توی بخش قلب ببینمش😭😭💔💔... کاش اصلا امروز سر کار نمیومدم که نمیدیدمش😭باز ضربان قلبم بالا رفت باز همون حس کوفتی😭😭ده بسه دیگه خدا کسی دیگه نیست بلا سرش بیاری😭😭😭حالم خیلی بد بود... فقط دلم میخواست زجه بزنم داد بزنم😭از یه طرف دیده بودمش باید خوشحال میبودم ولی از یه طرف توی بیمارستان با حال بد دیدمش نمیدونستم باید برای کدوم حالم زاری کنم😭💔کم کم اشکامو پاک کردم... و بلند شدم رفتم داخل بیمارستان🚶...میخواستم برم به دکتر چان بگم که پرستار کوکی رو عوض کنه چون اگه بابام میفهمید واویلا میشد اما از یه طرفم دلم آروم نداشت همیشه توی این یکسال آرزوم بود ببینمش حتی شده یه بار دلم میخواست ببینمش دلم میخواست خودم مراقبش باشم تا مطمئن شم زود خوب میشه😢💔... اصلا یه وضعی داشتم که خدا این وضعم رو دچار هیچکی نکنه😢💔یهو با صدای پرستار سه یون(پسره)به خودم اومدم... سه یون:*ا/ت* شی خوبی؟. من:من؟ اره من... من خوبم اره🤗. سه یون:مطمئن؟. من:عاره بابا😁(😢💔). سه یون:خداروشکر🙂... راستی *ا/ت* چه خبر از بیمار جدید میگن ادم مشهوریه و چون تو پرستار خوبی هستی دکتر چان تورو برای مراقبت ازش انتخاب کرده😁. من:چی؟ عا... عاره خوبه😅م... من دیگه برم کلی کار دارم. سه یون:برو ... فعلا🙂. من:فعلا. و رفتم... در واقع هیچ کاری نداشتم و فقط باید به بیمار های قبلیم هر ازگاهی سر میزدم به چندتاشون سر زدم و کار ها رو انجام دادم یهو تصمیم گرفتم برم یه سری به کوک بزنم(از اینکه پرستاریش رو قبول نکنه منصرف شد)...چون فکر کنم دیگه سُرُمش هم تموم شده باشه🚶... رفتم سمت اتاقش و وارد شدم... تهیونگ تو اتاق نبود فکر کنم چون ساعت ملاقات تموم شده بود دیگه نزاشتن بمونه💔... کوک هم به هوش اومده بود از اینکه تو حالت هوشیاری دیدمش دوباره یه جوریم شد اما باید خیلی طبیعی رفتار میکردم پس نفس عمیقی کشیدم و با لبخند به کوک رو کردم و گفتم:سلام🙂من *ا/ت* هستم پرستارتون🙂. کوک:سلام بله اسمتون رو روی بُرد اتاق دیدم. من:😅... خب ببینم چیزی یادتون میاد که چرا الان اینجایین؟🙂.کوک:یه چیزایی اره دوستمم قبل رفتنش یه چیزایی رو برام تعریف کرد👐. من:خب پس خوبه... .من:اممم فکر کنم دیگه باید سُرُمتون رو در بیارم تموم شده🙂👐... رفتم دستشو بگیرم که سُرُم رو در بیارم یکم دستشو عقب کشید... فهمیدم شاید دردش بیاد یا بترسه😅... از این حرکت کیوتش خنده م گرفت و گفتم:درد نداره من دستم خوبه😁. کوک:چ... چی نه کی گفت درد داره یا... نه اصلا بیاین درش بیارین مهم نیست که😶. تو دلم گفتم:ای دروغگو هیچوقت زیر بار نمیری😹... . بعد خودمو از توی افکارم کشیدم بیرون و لبخندمو جمع کردم سعی کردم سُرُم رو در بیارم داشتم سُرُم رو در میاوردم که کوک گفت:عای عای عای😶... . یه ثانیه تمرکزم رو بهم زد اما اروم بهش لبخندی زدم و سُرُم رو در آوردم و یه پنبه روش گذاشتم گفتم:پسر بد نزدیک بود سُرُم تو دستت بشکنه😐. ...........
شرط پارت بعد ۴۰ تالایک
شاتم کنید زود تمم شه😂
شرط پارت بعد ۴۰ تالایک
شاتم کنید زود تمم شه😂
۳۱.۵k
۲۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.