i want a savage boyfriend
i want a savage boyfriend
p8
تهیونگ همونطور که لب های بیبی بانی جذابش رو میبوسید ، با حس به نزدیک شدنش ، انگشتاش رو دور عضو کوکی حلقه کرد و همراه با ریتم ضربه زدنش ، دستشو روی عضو کوک حرکت میداد...
نفس های جانگ کوک دیگه بالا نمیومد...تاحالا انقدر لذت نچشیده بود!
برای لحظه ای بدنش منقبض شد و همزمان با تهیونگ ، به آرامش رسیدن...
سرش رو به شانه تهیونگ تکیه داد و شروع به نفس نفس زدن کردن...
چی بهتر از این بود؟؟ دوست پسر جذابش انقدر هات باهاش رابطه داشت...
تهیونگ بوسه ای به گردن جانگ کوک زد و کنار گوشش زمزمه کرد:
+ بهترین لحظه عمرم بود بانی ، ممنونم عزیزم!
جانگ کوک لبخندی زد و سرش و بلند کرد و بوسه ای به چشم های تهیونگ زد ...
چی میشد تهیونگ همیشه اینجوری بودش؟؟
یعنی باید میرفت همه سبد ابنباتی های اون مغازه رو میخرید؟؟
تهیونگ بوسه ای به لب های کوکی زد و از روی پاهاش بلندش کرد به محض خارج شدن عضوش از داخل کوک ، ناله دردناکی از میون لب هاش فرار کردن....
انگار تازه الان متوجه شده بود چقدر ورودیش درد میکنه...
تهیونگ کاندوم و خارج کرد و گوشه ای روی زمین گذاشت و دستمال رو از جیب شلوارش که روی زمین بود برداشت و زمانی که میخواست خودش رو تمیز کنه ، صدای تق تق کفش به گوشش رسید...
وحشت زده دست جانگ کوک رو گرفت و همونطور که لباس هارو از روی زمین چنگ میزد ، به طرف پشت دیوار نیمه کاره رفتن...
خانم هوانگ ناظم مدرسه ، اخرین پله رو هم بالا اومد و همونطور که نفس نفس میزد کمی نزدیک به دیوار ایستاد...
نگاهی به اطراف کرد و وقتی دید کسی نیست ، سیگارش رو از داخل کیف دستی کوچک مشکی رنگش خارج کرد و زمانی که میخواست روشنش کنه ، چشمش به کاندوم استفاده شده کنار نیمکت افتاد...
عینک روی چشمش رو نزدیک تر کرد و با چشم های گرد به کاندوم خیره شد..
قدم هاش رو به طرف نیمکت برداشت و با هر قدم ، صدای کفش های پاشنه بلندش استرس رو به جان تهیونگ و جانگ کوک که مخفی شده بودن می انداخت...
نزدیک شد و روی زمین نشست و با حالت انزجاری کاندوم و که معلوم بود تازه استفاده شده تکون داد...
تهیونگ جانگ کوک رو عقب تر برد و منتظر به کار های ناظمشون خیره شدن...
خانم هوانگ پوزخندی زد با غیض از جا بلند شد و یکبار پاش رو روی زمین کوبید...
با حرص زمزمه کرد:
*این بچه های منحرف ، چطور به خودشون جرئت دادن تو مدرسه ای که من ناظمشم اینکارو کنن؟؟ اونم وقتی که من هنوز یه دوست پسر ندارم!
تهیونگ جلوی دهن جانگ کوک که به دیوار تکیه داده بود و میخندید رو گرفت تا صداش بلند نشه...
درست زمانی که میخواست سیگارش رو روشن کنه ، تلفن همراهش زنگ خورد...
با دیدن شماره مدیر ، همونطور که سیگار و داخل کیفش پرت میکرد ، تماس رو برقرار کرد و به سرعت از پله ها پایین رفت...
ادامه دارد...
p8
تهیونگ همونطور که لب های بیبی بانی جذابش رو میبوسید ، با حس به نزدیک شدنش ، انگشتاش رو دور عضو کوکی حلقه کرد و همراه با ریتم ضربه زدنش ، دستشو روی عضو کوک حرکت میداد...
نفس های جانگ کوک دیگه بالا نمیومد...تاحالا انقدر لذت نچشیده بود!
برای لحظه ای بدنش منقبض شد و همزمان با تهیونگ ، به آرامش رسیدن...
سرش رو به شانه تهیونگ تکیه داد و شروع به نفس نفس زدن کردن...
چی بهتر از این بود؟؟ دوست پسر جذابش انقدر هات باهاش رابطه داشت...
تهیونگ بوسه ای به گردن جانگ کوک زد و کنار گوشش زمزمه کرد:
+ بهترین لحظه عمرم بود بانی ، ممنونم عزیزم!
جانگ کوک لبخندی زد و سرش و بلند کرد و بوسه ای به چشم های تهیونگ زد ...
چی میشد تهیونگ همیشه اینجوری بودش؟؟
یعنی باید میرفت همه سبد ابنباتی های اون مغازه رو میخرید؟؟
تهیونگ بوسه ای به لب های کوکی زد و از روی پاهاش بلندش کرد به محض خارج شدن عضوش از داخل کوک ، ناله دردناکی از میون لب هاش فرار کردن....
انگار تازه الان متوجه شده بود چقدر ورودیش درد میکنه...
تهیونگ کاندوم و خارج کرد و گوشه ای روی زمین گذاشت و دستمال رو از جیب شلوارش که روی زمین بود برداشت و زمانی که میخواست خودش رو تمیز کنه ، صدای تق تق کفش به گوشش رسید...
وحشت زده دست جانگ کوک رو گرفت و همونطور که لباس هارو از روی زمین چنگ میزد ، به طرف پشت دیوار نیمه کاره رفتن...
خانم هوانگ ناظم مدرسه ، اخرین پله رو هم بالا اومد و همونطور که نفس نفس میزد کمی نزدیک به دیوار ایستاد...
نگاهی به اطراف کرد و وقتی دید کسی نیست ، سیگارش رو از داخل کیف دستی کوچک مشکی رنگش خارج کرد و زمانی که میخواست روشنش کنه ، چشمش به کاندوم استفاده شده کنار نیمکت افتاد...
عینک روی چشمش رو نزدیک تر کرد و با چشم های گرد به کاندوم خیره شد..
قدم هاش رو به طرف نیمکت برداشت و با هر قدم ، صدای کفش های پاشنه بلندش استرس رو به جان تهیونگ و جانگ کوک که مخفی شده بودن می انداخت...
نزدیک شد و روی زمین نشست و با حالت انزجاری کاندوم و که معلوم بود تازه استفاده شده تکون داد...
تهیونگ جانگ کوک رو عقب تر برد و منتظر به کار های ناظمشون خیره شدن...
خانم هوانگ پوزخندی زد با غیض از جا بلند شد و یکبار پاش رو روی زمین کوبید...
با حرص زمزمه کرد:
*این بچه های منحرف ، چطور به خودشون جرئت دادن تو مدرسه ای که من ناظمشم اینکارو کنن؟؟ اونم وقتی که من هنوز یه دوست پسر ندارم!
تهیونگ جلوی دهن جانگ کوک که به دیوار تکیه داده بود و میخندید رو گرفت تا صداش بلند نشه...
درست زمانی که میخواست سیگارش رو روشن کنه ، تلفن همراهش زنگ خورد...
با دیدن شماره مدیر ، همونطور که سیگار و داخل کیفش پرت میکرد ، تماس رو برقرار کرد و به سرعت از پله ها پایین رفت...
ادامه دارد...
۱۶.۸k
۰۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.