پارت ۶۸
ایان کلافه دستی تو موهاش کشید؛ اما بلافاصله صدای نوا و بعد جیمی رو شنید....
نوا رو به جیمی گفت: جیمی تقصیر توعه.
-اه! به من چه بابا! من خودم یه سر دارم هزار سودا...
-بهونه نیار!
-نوا انقد تند نرو!
-مسعولیت کاری که کردی رو قبول کن اگر تو اون ورد لعنتیو میخوندی الان اینجا گیر نیفتاده بودیم !
- تقصیر خودت هم بود که یادآوری نکردی وردو بخونم!
-چی ؟ تقصیر منه؟ جیمی مسخره بازی درنیار دیگه این رفتارت خیلی غیر قابل تحمله.
-رفتار من بده؟ خودت چی؟ فک کردی چقد رومخی؟ اصلا معلوم نیست چته!
-بس کن این حرفهای پوچو....
-چیه؟ چرا همیشه من باید سکوت کنم؟ چرا همیشه فقط تویی که باید حق با اون باشه؟
-انقد خودخواه نباش اصلا معنی کاراتو نمیفهمم.
-این تویی که همیشه خودخواهی!
-اره من خودخواهم اگر نبودم تو این مدرسه نمیموندم!
-میتونی بری! برو! دل هیچ کس دلش برات تنگ نمیشه!
-....
-چیه؟ حقیقت تلخه نه؟ همش حقو به خودت میدی اصلا دیگرانو آدم حساب میکنی؟ همش تقصیرارو به گردن من میندازی! اگر خیلی برات سخته برو!
-باشه میرم!
ایان که تا الان ساکت بود با عصبانیت گفت: بس کنید با هردوتونـ....
اما قبل از این که جملش تموم شه جیمی فریاد زد: ایان! نه!
و به سمت ایان دوید و خودشو پشتش قرار داد.
که ناگهان دیوار سقوط کرد و از پشت تکه آجر هایی به جای ایان به دست جیمی برخورد کرد و درد تمام وجودشو فرا گرفت.
چند لحظه گرد و گبار اجازه دیدن چیزی رو نداد اما زیاد طول نکشید....
بلافاصله بعد از اینکه گرد و گبار محو شد ایان شتابزده گفت: جیمی!
نوا ترسیده به سمت جیمی اومد؛ دستشو جلو دهنش گرفت و گفت: حالت خوبه؟ دستت....
ایان جیمی رو نیم خیز در آغوش گرفت و هراسان گفت: -جیمی دستت! دستت داره خونریزی میکنه!
جیمی رنگش از خونریزی پریده بود؛ با صدای ضعیفی درحالی لرزش بدنش داشت شروع میشد با دست سالمش به پشت اونا اشاره کرد و گفت: اونجا....
ایان که هنوز جیمی رو نیم خیز رو زمین بود در بغل گرفته بود همزمان با نوا چرخید و چیزی دید که باور نمیکرد.
به جای دیوار سقوط کرده جای دری خالی شده بود که درونش تا انتها بسیار تاریک بود....
نوا رو به جیمی گفت: جیمی تقصیر توعه.
-اه! به من چه بابا! من خودم یه سر دارم هزار سودا...
-بهونه نیار!
-نوا انقد تند نرو!
-مسعولیت کاری که کردی رو قبول کن اگر تو اون ورد لعنتیو میخوندی الان اینجا گیر نیفتاده بودیم !
- تقصیر خودت هم بود که یادآوری نکردی وردو بخونم!
-چی ؟ تقصیر منه؟ جیمی مسخره بازی درنیار دیگه این رفتارت خیلی غیر قابل تحمله.
-رفتار من بده؟ خودت چی؟ فک کردی چقد رومخی؟ اصلا معلوم نیست چته!
-بس کن این حرفهای پوچو....
-چیه؟ چرا همیشه من باید سکوت کنم؟ چرا همیشه فقط تویی که باید حق با اون باشه؟
-انقد خودخواه نباش اصلا معنی کاراتو نمیفهمم.
-این تویی که همیشه خودخواهی!
-اره من خودخواهم اگر نبودم تو این مدرسه نمیموندم!
-میتونی بری! برو! دل هیچ کس دلش برات تنگ نمیشه!
-....
-چیه؟ حقیقت تلخه نه؟ همش حقو به خودت میدی اصلا دیگرانو آدم حساب میکنی؟ همش تقصیرارو به گردن من میندازی! اگر خیلی برات سخته برو!
-باشه میرم!
ایان که تا الان ساکت بود با عصبانیت گفت: بس کنید با هردوتونـ....
اما قبل از این که جملش تموم شه جیمی فریاد زد: ایان! نه!
و به سمت ایان دوید و خودشو پشتش قرار داد.
که ناگهان دیوار سقوط کرد و از پشت تکه آجر هایی به جای ایان به دست جیمی برخورد کرد و درد تمام وجودشو فرا گرفت.
چند لحظه گرد و گبار اجازه دیدن چیزی رو نداد اما زیاد طول نکشید....
بلافاصله بعد از اینکه گرد و گبار محو شد ایان شتابزده گفت: جیمی!
نوا ترسیده به سمت جیمی اومد؛ دستشو جلو دهنش گرفت و گفت: حالت خوبه؟ دستت....
ایان جیمی رو نیم خیز در آغوش گرفت و هراسان گفت: -جیمی دستت! دستت داره خونریزی میکنه!
جیمی رنگش از خونریزی پریده بود؛ با صدای ضعیفی درحالی لرزش بدنش داشت شروع میشد با دست سالمش به پشت اونا اشاره کرد و گفت: اونجا....
ایان که هنوز جیمی رو نیم خیز رو زمین بود در بغل گرفته بود همزمان با نوا چرخید و چیزی دید که باور نمیکرد.
به جای دیوار سقوط کرده جای دری خالی شده بود که درونش تا انتها بسیار تاریک بود....
۵.۱k
۱۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.