Gate of hope &34
ویو هیونجین
چشامو با برخورد خورشید باز کرده و به کنارم نگاه کردم یویی نبود!
پتو رو دادم کنار و از رو تخت پاشدم صدرصد آشپزخونس!
رفتم آشپزخونه ولی تنها چیزی که دیدم یه نامه با یه کادو بود..
کمی استرس گرفتم ولس به امید اینکه اونا از یویی نبوده باشه قدمی به سمتشون برداشتم وقتی رسیدم نامه رو باز کردم و بدون توقف شروع کردن به خوندنش!
"هیونجین...
تو اشتباه فکر میکنی این منم که نمیتونم بی تو زندگی کنم! اگه من اینجا کنارت میموندم تو یه ماه دیگه قرار بود بمیری و من نمیتونم اینو قبول کنم..
هیونجین توقفی کرد و چون داشت تعادلشو از دست میداد یه دست دیگشو گذاشت رو میز و همراه با گریه بقیه نامه رو خوند!
"منو ببخش هیونجین من دوست دارم حتا بیشتر از اونی که تو منو دوست داری..
گریه نکنی خوب؟مراقب خودت باش عاشقتم..
هاا وایسا باید یه چیز دیگه هم بگم عاشق یه دختری شو و باهاش زندگی کن تو لیاقت اینو داری!"
هیونحین نامه رو تو دستش مچاله کرد و محکم انداخت زمین!
شروع کرد به گریه کردن آخه چرااا این زندگی لعنتیش اینقد بد بود!!
همینطور که گریه میکرد افتاد رو زانو هاش و محکم تر گریه کرد هر چند که همش بی فایده بود و الان یویی نبود و به خاطرش نابود شده بود!
ویو یویی
تق تق تق
یویی با صدای در زود اشکاشو پاک کرد و گفت:بیا تو..
وقتی جیسو وارد اتاق شد یویی زود بلند شد و تعظیم کرد
یویی:سلام ملکه جیسو!
جیسو خندید رفت جلو و یویی رو محکم به بغلش کشید که یویی هم بغلش کرد
جیسو:میتونی خودتو خالی کنی راحت باش!
یویی با شندین این حرف دیگه نتونست خودشو نگه داره و شروع کرد به گریه کردن!
جیسو آروم سر یویی رو نوازش میکرد..
که یهو در باز شد و وقتی هردو از هم جدا شدن با تهیونگ مواجعه شدن!
چشامو با برخورد خورشید باز کرده و به کنارم نگاه کردم یویی نبود!
پتو رو دادم کنار و از رو تخت پاشدم صدرصد آشپزخونس!
رفتم آشپزخونه ولی تنها چیزی که دیدم یه نامه با یه کادو بود..
کمی استرس گرفتم ولس به امید اینکه اونا از یویی نبوده باشه قدمی به سمتشون برداشتم وقتی رسیدم نامه رو باز کردم و بدون توقف شروع کردن به خوندنش!
"هیونجین...
تو اشتباه فکر میکنی این منم که نمیتونم بی تو زندگی کنم! اگه من اینجا کنارت میموندم تو یه ماه دیگه قرار بود بمیری و من نمیتونم اینو قبول کنم..
هیونجین توقفی کرد و چون داشت تعادلشو از دست میداد یه دست دیگشو گذاشت رو میز و همراه با گریه بقیه نامه رو خوند!
"منو ببخش هیونجین من دوست دارم حتا بیشتر از اونی که تو منو دوست داری..
گریه نکنی خوب؟مراقب خودت باش عاشقتم..
هاا وایسا باید یه چیز دیگه هم بگم عاشق یه دختری شو و باهاش زندگی کن تو لیاقت اینو داری!"
هیونحین نامه رو تو دستش مچاله کرد و محکم انداخت زمین!
شروع کرد به گریه کردن آخه چرااا این زندگی لعنتیش اینقد بد بود!!
همینطور که گریه میکرد افتاد رو زانو هاش و محکم تر گریه کرد هر چند که همش بی فایده بود و الان یویی نبود و به خاطرش نابود شده بود!
ویو یویی
تق تق تق
یویی با صدای در زود اشکاشو پاک کرد و گفت:بیا تو..
وقتی جیسو وارد اتاق شد یویی زود بلند شد و تعظیم کرد
یویی:سلام ملکه جیسو!
جیسو خندید رفت جلو و یویی رو محکم به بغلش کشید که یویی هم بغلش کرد
جیسو:میتونی خودتو خالی کنی راحت باش!
یویی با شندین این حرف دیگه نتونست خودشو نگه داره و شروع کرد به گریه کردن!
جیسو آروم سر یویی رو نوازش میکرد..
که یهو در باز شد و وقتی هردو از هم جدا شدن با تهیونگ مواجعه شدن!
۱۵.۰k
۱۴ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.